اشعار داریوش جعفری

اشعار داریوش جعفری

اشعار مذهبی
اشعار داریوش جعفری

اشعار داریوش جعفری

اشعار مذهبی

ای آنکه به دیدگان ما چون قمری

 دریایی و از کویر لب تشنه تری

 ای ابر کرم ببار بر دیدهء ما

 ای ماه به شام تیره ام کن گذری

 محتاج عطای تونه من  کل بشر

 چون غنچه و بلبل به نسیم سحری

 اینگونه که پیداست تو با دست جدا

 شافع به جنان و دستگیر بشری

  آنروز که آمد به سرت حضرت عشق

 باقامت خم کرد چنین نوحه گری

 از بسکه نشست بر تنت نیزه و تیر

 مانند کبوتران شدی   پُر ز پَری

 حیرت زده ام ز دیدن مرقدتان

 این است سوال من زِ هر رهگذری

  از قامت سرو تو چرا مانده فقط

 جسمی که شده به مدفن مختصری

داریوش جعفری

زائر کوی توام کاشانه میخواهم چه کار

تا پریشان تو هستم شانه میخواهم چه کار

هم چنان شمعی شدم آب وچکیدم از غمت

هم ترا پروانه ام پروانه میخواهم چه کار

دام دادی در رَهَم گشتم اسیرِ زلف تو

زیرِ چترِ مهربانی لانه میخواهم چه کار

پای تا سر گشته ام لبریز از داغِ غمت

تا غمِ عشقِ تو دارم دانه میخواهم چه کار

اوجِ فخرم نوکری بر درگهت باشد حسین

با تو تاج و کرسیِ شاهانه میخواهم چه کار

از شرابِ اشک با نامِ تو مستی میکنم

مستِ این میخانه ام پیمانه میخواهم چه کار

اینهمه ردِ رشادت عزت و آزادگی

هست در شرحِ غمت   افسانه میخواهم چه کار

بر سرِ نی جلوه گر شد راسِ گلهای بتول

با چنین حال وهوا گلخانه میخواهم چه کار

هر چه دیدم آب و خاک وشعله در خود سوختم

کُلُ ارضٍِ کربلا؟غمخانه میخواهم چه کار

داریوش جعفری

ای تک ستاره ی سحرم دخترِ حسین

 ای چشمِ شب چراغ تو چون اخترِحسین 

هرگز نه دیده ام نه شنیدم سه ساله ای

 چون نامِ باشکوهِ تو در دفتر حسین 

 جانها فدایِ چشم ضعیفت که دیده ای 

 برروی نیزه هاتو سرِ اکبرِ حسین

 ای همسفرشده به رهِ کوفه تا به شام

 باراسِ نی سوارِ علی اصغرحسین 

این اشک و روضه ودم و نوحه که در من است

 دارم به یادگار از تو و ازخواهر حسین

ای آنکه صورتت چو قمر پر ز نور بود

با رویِ نیلی ات شده ای مادرِ حسین

زهرا نبود تا که نوازش کند سرش

مادر شدی که دست کشی بر سرِ حسین

چون ساقیِ دلاور و بی دستِ کربلا

گشتی امیرِ شام تو در لشگرِ حسین

خیز از جا و از این زندگی ام سیر مکن 

با غمت جان مرا پیرتر از پیر مکن

 نیست عضوی به تنت شبه علی اکبر من

 با چنین حال علی سعی به تکبیر مکن

 قوت پیکر من رفت ز دستم پسرم

 دیده بگشا پدرت را تو زمینگیر مکن

 لشکری خنده کنان خیره به احوال من است

 داغ قلبم تو در این هلهله تکثیر مکن

 عمه آمد ز حرم ناله زند یا ولدی

 پاسخش گو پسرم جان پدر دیر مکن 

می رسد زمزمهء رفتن جان از بدنم 

خودنمایی کن واین زمزمه تعبیر مکن 

گرنخیزی تو زجا صفحهء عمرم سوزد

 اینچنین آخر کارم تو به تحریر مکن

داریوش جعفری

کاش افتد به دلت راه بر این در نبری

 یا دراین سلسله همره دُرُ وگوهر نبری

 راه ناامن و مسیر است پر از اهل حرام

 کاش خلخال و طلا و زر و زیور نبری 

نیست هموار مسیرت همه یکسر خار است

 کاش میشد که دراین قافله دختر نبری 

میزبانان تو حساس به نام علی اند

 بین این چند علی کاش که اصغر نبری

واقف حرمت اهل حرمت نیست کسی

التماسی ست مرا تا که تو اکبر نبری 

 دختر و طفل وزن وپیر و جوان فرقی نیست

 کاش اخت و اخ و هم کودک و همسرنبری 

 ساربانت به گمانم که به فکری شوم است

 کاش انگشتریَت باخود از این در نبری  

داریوش جعفری

قصه ی مجنون تو میدانی که چیست؟

یا جنونش بهرِ لیلاییِ کیست؟

از چه رو شد شهره بر خلقِ جهان؟ 

از چه عشقش شد عجین با جسم و جان؟

گر که خواهی گوشِ دل را باز کن 

پَر گُُشا تا کربلا پرواز کن

خواست آسایَد دمی در مهدِ عشق 

شد به صحرا تا بیابَد شَهدِ عشق 

خواست یابد شَهدِ عشقش حج نمود 

نیمه ی حج راه خود را کج نمود 

گفت حج ما به جایی دیگر است 

کعبه ی ما را منایی دیگر است 

کعبه ی این خاک از خشت و گل است 

کعبه ای باید که از جنسِ دل است

شد روان سوی منایِ کربلا 

تا کند برپا بنایِ کربلا 

برد هفتاد و دو حاجی غرق خون 

تا دمِ انا الیه راجعون 

یک به یک عشاق را میزد صلا 

که ای خریداران جام کربلا 

محفلی برپاست در آغوش یار 

رخت این احرام رخت کارزار 

وعده کرد آندم که بر حق بتول 

حجتان را حق نمود اینجا قبول 

گشت وقتِ بستن احرام خویش 

وقت شیرین کردن از خون نام خویش 

رویِ دل بر کعبه ی مقصود کرد 

غنچه ی خود هدیه بر معبود کرد 

گفت بنگر قامت گلگون او

بسته ام احرام سرخ از خون او 

آمدم تا آنکه میدانم کنی 

داده ای جان خود تو بی جانم کنی 

داده ای جامم شدم مدهوش تو 

آیم اکنون مست در آغوش تو 

گر که خواهد خلق داند قصه چیست 

این حقیقت عشق باشد قصه نیست 

هست این مجنون حسین ابن علی 

لیلی اش کس نیست جز رب جلی 

داریوش جعفری

درخواب دیده ام که به جانم جلا زدی 

مُهرِ غلامیِ شه کرب و بلا زدی

 رنگ سیاه دل ز نگاهت جلا گرفت 

گویا که رنگِ سنگِ دلم راطلا زدی

 دیدم به یک اشاره دلم با تو محرم است 

درسینه شعله های غم ودرد و ماتم است 

گفتم که محتشم تو بخوان نوحه ای که گفت 

باز این چه شورش است که درخلق عالم است 

آهم به آسمان وغمم بی کرانه شد

 آتش به جان نشسته و اشکم روانه شد    

آه ازشهی که با عطش وتیغ و تیر کین

 نامش به  عرصه ی دو سرا جاودانه شد

 گفتم که محتشم بگو از خوان کربلا 

کن شرح واقعه تو ز مهمان کربلا

 گفتا که پیکرِ پسرِ بضعه الرسول

 درخاک و خون فتاده به میدان کربلا 

دیدم که ناگهان دل هفت آسمان گرفت

 گویا که تیر غم دل عالم نشان گرفت 

صد قطعه پیکرش شده وپیرهن که رفت

 انگشترش مگو که چسان ساربان گرفت 

یافاطمه ببین که به جیحون حسین توست

 ازبهر روضه ها پرِ مضمون حسین توست

 این یاسِ پرپری که به دشت شراره هاست

 زخم از ستاره برتنش افزون حسین توست 

زهرا رسید بر سر گودال ناله کرد

و از داغ آن پرستوی خون بال ناله کرد

فریاد زد که شد پسرم تشنه لب شهید

جن و ملک از این غم و این حال گریه کرد

یارب اشارتی به دم تیغ در نیام

تا بانگ بر رسد ز در مسجد الحرام

تا کی جفا و ظلم و ستم کن عنایتی

تا منتقم عیان شود از بهر انتقام

داریوش جعفری

ازبسکه زدم دَم زِ تو دردم به دَرآمد 

سردی زِسرم رفت وتبی سوی سرآمد 

بعدازتب عشقی که به سَرشد دل وجان سوخت 

یادآمدم این را که به ویران قمرآمد 

درظلمت ویرانه دوچشمی به سرافتاد 

فریاد کشیداینکه به ویران سحرآمد

انگشت قلم گشت برآن صفحهء لب حیف 

خون از لب ودندان پدر چون جوهرآمد 

قفل لب او باز شد و باز سخن گفت  

نی نامه سرود و زِ دلش ناله برآمد

که ای عمه بیا مرحم زخم دل زارم 

باسر به سرای منِ بی بال وپَر آمد   

فریادکه ای طعنه زنان دیده گشایید 

درطشتِ طلا عاقبت از ره پدرآمد 

اوقات خوشم آمده با گریه اجینم 

آخر پدرم بال وپرم از سفر آمد 

کم میکنم این زحمت و کن عمه حلالم 

که آخر زِ برای سفرم همسفرآمد 

داریوش جعفری

کاش میشد یه بار بیام زایر کربلات بشم 

فرشِ رهگذر میونِ ایوونِ طلات بشم 

کاش میشد بشم میوندار توی هییتات حسین 

یا که راویِ غمت میون روضه هات بشم 

دوست دارم با دمِ ای اهل حرم  حرم بیام 

تاکه همنوای درد و آهِ بچه هات بشم 

پَر بگیرم و بیام سینه زنون توقتلگاه 

تا مثِ یه سینه سرخ  بی پروبال فدات بشم 

چیزی از خودم ندارم توخودت یادم بده 

تابگم یه حرفی و یه محتشم برات بشم 

قصهء رسولِ ترک حقیقته رویا که نیست 

یه نظر کن تا منم نوکرِ باصفات بشم    

دوسه تاحرفه که آتیش به وجودم میزنه 

باچه جراتی باید راویِ ماجرات بشم 

سرت از بدن جدا و... بهتره هیچی نگم 

کارِ من نیست بتونم واردِ قتلگات بشم 

هرکسی یه جوره و منم ندارم دلشو

پا برهنه راهیه آتیش خیمه هات بشم 

یا بیفتم توی راهه کوفه و شام بلا

همسفر با سرِتو کنارِ بچه هات بشم 

هرچی که خواستم ازت واسم زیاده میدونم 

بزاگریه کن... نه آقادوست دارم فدات بشم 

نمیدانم چه کس قلبم به مهرت آشنا کرده

 ولیکن خوب میدانم که خوش محشر بپا کرده

 صمیمانه ترین آهنگ قلبم نامتان باشد

 واین آهنگ من را؟نه جهان رامبتلاکرده

 عجب لطفی به من کردی کز این اشک عزای تو

خدا در گوشهء قلبم دوصد جنت  بنا کرده  

گره بردل نهادی ازغمت آشفته گیسویم

 واین گیسو گره در کار و بارِشانه ها کرده 

چنان عشقت گرفتارم نمود ای یوسف زهرا 

که این پیشانی ام محتاجِ خاک کربلاکرده

داریوش جعفری


بایادِ مدینه دم به دم میسوزم

 هنگامِ نشاط و درد و غم میسوزم 

دلبستهء حُسنِ حَسَنَم مثلِ حسین 

 اما زِ مزارِ دلبرم میسوزم  

عبدلله و قاسمش حرم کرببلا 

با نامِ مدینه وحرم میسوزم 

یک عمرغم وداغ وغریبی سخت است 

در حالِ تبم شعله ورم میسوزم 

سردارِسپاهِ حیدری بود ولی

 برتربتِ او نیست علم میسوزم 

بی شمع وچراغ وبی حرم کنجِ بقیع 

افتاده و میکند کرم میسوزم 

اوشاهدِ کوچه بود ومن یادِ غمش

هنگامِ نظر به مادرم  میسوزم

داریوش جعفری

حرم محترمت به که چه زیباست حسین 

یک قدم بعدِ حرم عرشِ معلاست حسین

 مجلس روضهء تو روی زمین است ولی 

دل من گفت که این جنتِ اعلاست حسین 

ازتو باید چه بگویم چه کنم چون دیدم 

شاعرِ شوکت تو حّیِ تواناست حسین 

یوسف مصر بقا از چه نخوانیم ترا  

که همه انس وملک برتو زلیخاست حسین 

این یکی گفت تویی تشنهء یک جرعهء آب  

معنی اش کرد چنین  حضرت دریاست حسین 

آن یکی گفت مگو بحر و مزن لطمه به یار 

دیده گربازکنی کوثر جانهاست حسین 

این یکی حرف حقیراست تونادیده بگیر 

گفته ام اصغرِ تو حضرت موساست حسین 

چه خطا گفته ام ای شاه که اشک ازغم تو 

کمترین معجزه اش چون دم عیسا ست حسین 

ازتو گفتن به همین جمله کفایت که ترا 

نَسَبَت ازطرفِ حیدر و زهراست حسین

داریوش جعفری

روزگارشامیان چون شام شد/

 کاروان عازم زشهر شام شد/

کاخ ظلمت را زنی نابود کرد/

روی سویِ کعبهءمقصودکرد/

دیدهءتر قامتِ خم از بلا/

(شدروان سویِ منای کربلا)/

ازجفایِ کوفیان وشامیان/

هرچه باقی مانداز این کاروان/

جملگی زخمی ودرتاب وتبند/

جان خود مدیونِ جان زینبند/

کاروان آرام اما بی امان/

درلوای زینب قامت کمان/

میرود تااینکه برجانان رسد/ 

برمزارِ دلبرِ عطشان رسد/

ناگهان بانگی برآمدکربلا/

جملگی برسرگرفتند این صلا/

السلام ای زادهءزهراحسین/

السلام ای پادشاه عالمین/

السلام ای صورت وشیب الخضیب/

السلام ای معنی امن یجیب/

هریکی بر سوی قبری شد دوان/

اشک خون ازدیده هاشان شد روان/

شدربابِ خسته سوی علقمه/

برلبش دارد نوا و زمزمه/

ای شده دریا خجل ازکام تو/

خون چکدازدیده بهرِ نام تو/

.ناگهان بانگی برآمدیاحسین/

ای همه عالم ترا در زیرِ دین/

آمدم تا اینکه آرامم کنی/

بادهءوصلی تو در کامم کنی/

حال گویم شرح دردخویش را/

قصه های فصل سرد خویش را/

کربلا تا کوفه وشام خراب/

رفتم وبرگشتم اما دل کباب/

هرکجارفتم مراسنگم زدند/

شعله هابراین دل تنگم زدند/

خارجی خواندَند ماراکوفیان/

خواهِشَت کردم ز نِی قرآن بخوان/

تاکه میشد صوت قرآنت بلند/

خصم دون برجسم من میزد گزند/

چونکه از ویرانهءشام خراب/

دخترت گفتا عمو بابا رباب/

راس گلگونت میانِ  طشتِ خون/

ازمیان کاخ شامی شد برون/

آمدی سر را به دامانش گرفت/

داغ تو آندم از او جانش گرفت/

طاقت همراهی ما را نداشت/

خواهرت او را خرابه جا گذاشت/

حال اینجا بی سروسامان منم/

غرقِ غم با دیدهء گریان منم/

یا زِجاخیز و دلم را شاد کن/

یا زِ عمرم قطع نام وکام کن/

این منم آشفته چون مویت حسین/

باقدخم آمدم سویت حسین/

کاش میشد عهد خود پایان دهم/

کاش میشد در کنارت جان دهم/

کاش میشد سر برون آری زخاک/

تاببینی پیکرم را چاک چاک/

گرچه نَبْودَ جز تو منظورم حسین/

میروم ز اینجا و مجبورم حسین/

میروم تا عقدهء دل وا کنم/

برمزار مادرم نجوا کنم/

عقده ها دارم من از جورِعدو/

شرح این ماتم نمایم بهرِ او/

گرچه باشد هستی ام درکربلا/

الوداع ای مقتل ای خون خدا/

/داریوش جعفری

ای همنوایِ قافله و ای سفیرِعشق

ای سینه چاکِ حضرت ارباب پیر عشق

 شد بسته دستِ پاکِ تودر بند و سلسله 

 دربندِ خصم دستِ تو و خود اسیر عشق 

 ای یادگار حضرت زهرا و معنی حجاب 

داری میانِ دست لوایِ امیر عشق 

یعنی که در میانهء پیکار گشته ای

 بهرِ خدایِ عشق، امام و وزیر عشق 

شیرِمحبتی که تورا داد فاطمه

 گشتی مدیرِمکتب وتنها دبیر عشق  

دستِ علی گرفت نبی رو به عرش لیک 

پرچم گرفته ای تو به عرش از غدیرعشق

 این را ز کربلا تو گرفتی و مانده ای

 سینه سپر برابر آماجِ تیرِ عشق

 حاتم تو هستی و به سرِ خوانِ تو منم

  هم ریزه خوارِ سفرهء تو هم فقیر عشق 

  داریوش جعفری

کاروان سالار عشقم وارث پیغمبرم 

کوبه کو پیغام لیلارابه صحرامیبرم  

بعدزهرااولین مخلوقهء حیدرنما 

من هودارحسینم ذوالفقارحیدرم 

 بارهاکردم سپر جانم برای اهل بیت 

بارهاسنگ جفا از بام آمدبرسرم 

کربلاتاشام رفتم نیمه جان برگشته ام 

کاش هی میمُردم او می داد جان دیگرم 

پر زِدرد و زخمم اما نیمه جانی مانده است 

کاش اینم ازبدن میرفت بهر رهبرم 

پشت هم از بامها باران سنگ آمدفرود 

هم به من میخورد هم بر راس پاک سرورم 

سنگها بارید اما خنده هاجانم گرفت 

گریه برنی زین جفا میکرد

میرلشکرم 

خطبه خواندم آیه خواندم هیچ تاثیری نداشت 

بارهاگفتم که من ثانی و دخت کوثرم 

آه برگشتم زشام و آمدم درکربلا 

بی علیِ اکبر و بی قاسم و بی جعفرم   

بارِاول که آمدم یک لشگرم همراه بود 

نیست اینبارم دگرحتی علیِ اصغرم 

قدکمانم موسپیدم آه نشناسی مرا؟   

خیز لیلایم که مجنونِ تو هستم  خواهرم

داریوش جعفری

هر چه دارم ازتودارم ازسخایت یاحسین 

مادر و بابا و جان من فدایت یاحسین 

سجده برخاکت زنم درهرنمازخود ولی 

آرزودارم نهم سر زیر پایت یاحسین 

خواهرت گفتاکه دیدم می بُرند ومی بَرند 

ازتن توسر به روی نیزه هایت یاحسین 

این شنیدم روی نی خواندی کلام وحی را 

ای به قربان تو واین آیه هایت یاحسین  

چند وقتی میشود سوزی ندارت صوت من 

کن مصفاسینه ها را با نوایت یاحسین 

کاش میشد جنتی درقلب ما برپا کنی 

زینت جانهاشود سوزِصدایت یاحسین 

روضه در روضه است حالت بانوای مادرت 

بوی کوچه میدهداین روضه هایت یاحسین 

نیست عاشورای تویک روز و یک جاکربلا 

هرکجارفتم توهستی وخدایت یاحسین 

کوفه وشام ونجف یاکه خراسان دلرباست 

لیک جایی نیست چون صحن وسرایت یاحسین 

مبتلابرداغ گشتی وجهان راکرده ای 

مبتلایِ مبتلایِ مبتلایت یاحسین 

من عروجم یاحسین است وخروجم باحسین 

قسمتم کن اربعین کرببلایت یاحسین 

داریوش جعفری

پروانهء پرشکسته ام با پرِخویش 

افتاده به راهم به سوی دلبرِخویش

 ازشهر جفا بار سفر را بستم  

باحال نزار برمزارش هستم

 لب رابه سخن سوی دلش بازکنم

 تاشرح غمش دوباره آغازکنم 

ای شمع بشر رسیده پروانهء تو 

تاراج نموده خصم گلخانهء تو 

روزی که تودر کرببلا پای زدی 

گفتم که تودر خاک بلاپای زدی

 ای وای که این بلا به دامن بنشست

 برحنجرتو به شانهء من بنشست

 دیدم به نظرداغ همه آل علی 

بودم همه دم به اشک دنبال علی 

برنیزه سرعلی اکبردیدم  

یک شهرپرازکینهءحیدردیدم

 دیدم که سرتوبرد در کنج تنور 

 دیدم سرنی کتاب تورات وزبور 

 دیدم چو سرتوبرد آن نصرانی 

 آمد به میان به حالتی طوفانی

 گفت این سرپرخون که به من مهمان است  

ای قوم پلید این همان قرآن است 

یارا تو ندیده ای چه دیدم درشام 

میریخت به سر سنگ و خس و خار زبام

 خواندندخوارج وبه ماسنگ زدند 

بردامن وموی کودکان چنگ زدند

آن لحظه که شد سرِتو دربزم یزید

جان وتن کودکان تو میلرزید

افراشته سردهان گشودم به سخن

خواندم ز کتاب  آیه ها  دلبرِمن

گفتم که تمام دین وقرآن این است

این سرورمومنان خوش آیین است

دادم همهءقوم ستمگر برباد

حال آمده ام  زیارت ازسنگ آباد

اینها همه خرج این سفربودمرا

یک داغ چنین خمیده بنمودمرا

سربسته بگویمت ترا ای دلبر

درشام رقیه شدشبیه مادر

برخیزببین که بی پروبال شدم

چون سرو بُدم ازغم تودال شدم

ای شمع هدی سرتوراخصم برید

تاشدسرتوبهر هدایت خورشید

داریوش جعفری

چون روان گشت عقیله ز درخیمه به آه

دیده گریان و دوان جانب آن حضرت ماه  

 رفت رخصت طلبد زار ز درگاه حسین

 که کند هدیه دو طفلش به سرراه حسین

 هرکجا لب به سخن سوی حسین باز نمود

 شه دین روی سخن با دگری می فرمود  

تاکه زینب قسمش داد به جان مادر

 این روانیست کشد خجلت رویت خواهر 

بِنِگر هردو به راه تو زمن تشنه ترند 

حرفشان هست همه اهل حرم بی پسرند

 این روا نیست که بادست تهی برگردند 

 تهی از آلت رزمند و تهی ترگردد 

 بِنِگر عاشق جانبازی و مدهوش تواند 

 زرهی نیست به تن هردوکفن پوش تواند

  رخصت جنگ گرفتند وروان گردیدند 

(راهی از بهر تماشای جنان گردیدند) 

این یکی گفت بهشت است به پای توحسین 

 آن یکی گفت که جانم بفدای توحسین 

 گفت دشمن که دوتا شیر به میدان آمد 

دخت حیدر به دو شمشیر به میدان آمد 

همچنان پیر  دو تن رزم نمودند ای وای 

 به ره دوست دوتن سینه گشودند ای وای 

هردوچون یاسِ سپیدازدل خیمه رفتند

  وای بردست حسین غرقه به خون برگشتند

  همه گفتند حسین آمده زینب برخیز  

همره طفل توجانش شده برلب برخیز 

 گفت زینب نروم تانرود دلدارم 

 گرببیندخجل ازمن بشود سردارم

  همگی باز شوید یار وکمک حال حسین

دست گیرید همه زیر پروبال حسین

گرکه صدهاپسرم بودهمین میکردم

یاکه صدبار دگر باز چنین میکردم

کاش میشد که شوم کشته برای توحسین

همهءهستی من جمله فدای توحسین

داریوش جعفری

زان لحظهء بد که بندِ صیاد شدم  

افتاده به دست قوم جلاد شدم

دیگروطنی نیست مراجان حسین  

همچون پرِکاهی به رهِ باد شدم  


دیگرنشوم ازغمت آزاد حسین

شمعم که تو داده ایم بر باد حسین  

محصورِحرامیان  شامم ای وای 

این راغم عشق تو به من داد حسین  


بنیاد تمام کفربربادزدم 

آتش به وجود قوم شداد زدم

دستان مرا اگر چه اینان بستند

با تیرسخن به قلب صیاد زدم


زین شهر که مردمش همه جلاداست 

رفتم   که پر از شرارهء بیداد است 

گفتند که این شهر بود شام ولی

این شام سیه مثالِ سنگ آباداست  


در حال سفر زِ شهرِ سنگ آبادم

 ازبندِ هر آنچه غیر تو آزادم

 پرسید کجاروی سرایت به کجاست

 گفتم بخدا اهل حسین آبادم

 داریوش جعفری

باسومین باد خزان پاشیده شد برگ وبرت

ای لالهء سرخم چرانیلی ست رنگ پیکرت

تصویر صدسال ازرخت ریزدسه سالت بیش نیست

گویاکه باشد چهره ات میراثِ زهرا  مادرت 

سرهابه نی می رفت وتو صحرابه صحراپشت سر 

خون میچکد از دیدهء خیل ملک پشت سرت

سر کرده ای در زیر پر با نالهء  بابابیا

 آمد میان طشت زر بابات با سر در برت

بال ملایک بود روزی فرش زیر پای تو 

کنج خرابه خاک غم گردیده گلگون بسترت  

درحسرت لمس تنت حتی نسیم است ای پری  

کوفی نموده خاک وخون رانقش بر بال وپرت  

از عمه جان تقدیر کن در پیش باباوبگو        

صدتازیانه جای من خورده ست بابا خواهرت  

درکنج ویران آمده زهرا و می گوید به تو 

ای لالهء سرخم چرانیلی ست رنگ پیکرت  

داریوش جعفری

آمدم تا که بگیرم زتبارم خبری  

نیست جزداغ در این دشت ز یارم اثری 

ای پرستوی غزلخوان من وآل نبی  

نیست حتی زتنت ذره ای از بال وپری 

مرغ باغ ملکوتی زچه رونیست ترا  

سوز شعری سخنی حنجرهء نغمه گری 

دل ودین بردی ورفتی شده ام در پیِ تو 

آه آواره به هر کوچه و هر رهگذری 

خیز و بنگر که دگر نیست توان در بدنم  

بس کشیدم به رهت رنج، زِ بَد همسفری 

سهم توخون گلوبود در این راه حسین 

سهم من گشت غمِ دربدری خونجگری  

این سفر بود پر از رنج و بلا درد ولی 

زدم ازقدرتِ حق کاخِ شرر را شرری   

دست من بسته شد و رهسپر شام شدم 

نه عدوبرد، سرم رفت به دنبال سری

قول دادی تومرا تاکه نفس درتن ماست

بی من ای یار سرت را به سرایی نبری

حال بی سر به سفررفتی ودارم امید  

همچنان دخترخود خواهرِ زارت ببری

داریوش جعفری

ازپیِ این کاروان ازبس دویدم خسته ام  

نیست دیگر سوی دیدن در دو چشم بسته ام  

مرغ عشق آل طاهایم که از سنگ بلا  

لانه کردم کنج ویران باپر بشکسته ام  

ازحرم ماندم جدا و روی خاکم بنگرید  

راس بابایم به دامن گنبدو  گلدسته ام 

یاد دارم می پریدم روی بامِ دوش ماه  

حال برخاکم نشانده بالهای    بسته ام  

بالش دست پدر کو ؟آنهمه شوکت کجاست ؟ 

که اینچنین درجمع جلادان به خون بنشسته ام   

 این قد خم روی نیلی داغ باغ لاله است  

ورنه در گلزارهستی غنچه ای نو رسته ام  

خیز بابا تا رویم ازاین خرابه جان تو 

 ازپی این کاروان از بس دویده ام خسته ام

داریوش جعفری

دوباره گشته دلم مست وبیقرارِحرم

نشسته ام به خیال خودم کنارِحرم

 ز آب دیده بشستم رخم زگردوغبار

 به شوق آنکه نشیندبه رخ غبارحرم

 گره فتاده به کارم و همچنان گیرم  

تمام زندگیم گشته گیرودار حرم  

قراروصبروشکیبم گرفته ای آقا

 قرار بر دلم آور تو با قرارحرم 

 خجالت ازتوکشم یاکه ازرفیقانم؟ 

 که قسمتم نشده روضه درجوارحرم  

نه آب ودانه بخواهد نه فکر آزادیست

  کبوترِدل من پُرشد از ویارحرم 

  چه میشود تو بخوانی که معتکف گردم  

برای باقی عمرم به سایه سارحرم

  الاخدای کرم لااقل مددفرما 

که جان فداکُنَمَت تشنه در جوار حرم

داریوش جعفری

ای دلارام و امیدِ دلِ دیوانهء من 

 روشنی بخش وصفایِ دل و هم خانهء من 

 در مدینه همه دم دور سرت می گشتم 

 ماه من شد سرِ نی راس تو پروانهء من 

 جای تو سرورِ من  منبرِ پیغمبر بود

  حال جایِ توشده گوشهء ویرانهء من  

بالشم دست توبودو همه دم میگفتی 

 نازِمن دلبرکم دخترِ دردانهء من 

 توعزیزِ پدری   دیده گشا حال  ببین

 بالشم سنگ و سرِ پاک توهمخانهء من 

موی من سوخته و مویه شده رزق شبم 

 چنگ برزلف گره خورده شده شانهء من 

تاجدارم  توکجا قصر عبید بن زیاد 

 سفره دارم  تو کجا خوان فقیرانهء من 

آمدی ازسرنی دربرم ای طشت نشین

  تاببینی رخم و جامهء شاهانهء من 

  بارخ نیلی و با پای برهنه بابا

 ببرم همره خود جانب ریحانهء من

من پرستوی تو و همدم گلهابودم

  جغدشوم است دگر همدم و هم لانهء من

داریوش جعفری

چون وقت جدال پسر خون خداشد

ناله زدل اهل زمین رو به سماشد

خورشید حرم همچو رسول دوسراشد

گفتند علی جانب میدان جفا شد

فریاد کشیدند همه خیمهء سلطان

اکبررودای اهل حرم جانب میدان


هم پیر و جوان بهرِ علی دل نگرانند

گویا همهء انس وملک سینه زنانند

دنبالهء مرکب همهء دشت روانند

ازدردِ فراغش همه کس نوحه بخوانند

هم ناله تمامِ حرم وشاه شهیدان

اکبررودای اهل حرم جانب میدان


اشک از بصراهل سما روبه زمین است

سوزان دل عباس یل ام بنین است

اوبین خلایق مثل دُر ثمین است

فریادِنبی وعلی وعرش همین است

اکبررود ای اهل حرم جانب میدان

گیرید به بالای سر اوهمه قرآن

داریوش جعفری

گرفتم از سرِ شوقِ رخش قلم دردست

  درون صفحه نوشتم تمام یکسر دست

  نفس به سینه گرفت وقرار ازدل رفت

  نه جمله ای به زبانم نه طاقتی در دست 

 به خواب رفتم و دیدم درعالم رویا

  یکی گرفته نشان مشک وجمله لشگر دست

  هزار زخم به جسمش نشست و بر چشمش

  یکی گرفت زجسم عزیز حیدر دست

  چنانکه دید رود آب از کفش بنهاد

  مهار مشک را به دستی میانِ دیگردست 

 گرفت راه تماشا ز چشم تیر عدو 

گرفت دستِ دگر را از آن دلاوردست

  به ضربه ای ز عمود از سرِ فرس افتاد 

 به سر فتاد  چرا؟چون نداشت دربردست

  رسید برسرِجسمش حسین وناله کشید

 کشید در برِ مادر از آن برادردست 

 به ناله ای پسرش خواند حضرت زهرا

  که شیعه را بشود شفیعِ محشردست 

داریوش جعفری

تابه دیوار دلم عکس میِ ناب نشست 

 بی هوا بر لبِ من روضهء ارباب نشست

  یادِ لبهایِ ترک خوردهء ششماههء او

 اشک بردیده به یادِ عطش وآب نشست


 سوزِغم برجگرم شعله زدو آب شدم

  باز راهی به سوی خانهء ارباب شدم

  تا شنیدم که رباب از غم او بی تاب است

 همرهش ناله زدم مضطر و بی تاب شدم


 پاره پاره بدن اکبر ارباب به خاک  

دوگل نو ثمرِ خواهرِ ارباب به خاک 

 تومگو بربدن قاسمِ گل تن چه گذشت

  تن اوچون جگرِ پرپرِ ارباب به خاک


    وای من محشرِ کبراست که ارباب گریست

 برزمین پیکرِ سقاست که ارباب گریست

  بوی یاس آمده در علقمه اینجاست بتول 

 در برِ حضرت زهراست که ارباب گریست 


  تاکجاجور و جفا بر دل ارباب ای آب 

 چون نبودِ تو بود مشکلِ ارباب ای آب 

 ظلم کوفی و غمِ جملهءیاران به کنار

  میتوان گفت تویی قاتل ارباب ای آب


نوحه کردم زغمت حضرت ارباب حسین

سوختم ناله زدم تاکه شدم آب حسین

نه فقط اهل زمین ازغم تو گریانند

زین بلا عرش بود درغم وبی تاب حسین

داریوش جعفری

ای سینه بسوز جسم سقاست به خاک 

 ای دیده ببارامیرِ دلهاست به خاک

  ای آب ببین که تشنه لب میمیرد

 سقای حرم کنارِ دریاست به خاک

 یک مرد نبود تا ببیند اینجا

 آرامِ دلِ زینب کبراست به خاک 

 ای وای که خاکِ کربلا گلگون است

  یک بحر زخونِ دست پیداست به خاک

 یک دشت پراز جنون به خاک است و به خون

  قانونِ جنونِ هر چه لیلاست به خاک

  سلطان ادب نقش زمین بی تاب است

 شرمندء رخسارهء زهراست به خاک 

 این دست که از بدن جدا افتاده

  پروردهء دست خود مولاست به خاک

داریوش جعفری

کاش میشد که بمانیم عزادارِ محرم

  کاش میشد  بشویم حرِ گنهکارِ محرم

  عاقلِ بیخبراز خویش و گرفتارترینم

  کاش دیوانه شوم مست و گرفتارِ محرم 

 هرکجاپای نهادم سخن از سودوزیان است 

اذن فرما که شوم کاسبِ بازارِ محرم 

 نیست سرمایه مرا جز دو سه قطره میِ اشکم 

 آمدم تا که شوم باز خریدارِ محرم

  قصهء عشق مرا باخط کوفی ننویسید 

 کاش میشد بنویسیدز تُجارِ محرم

  گریه بهر که کنم قاسم وعبدلله وجعفر

  یاعلی اکبر و یا دست علمدارِمحرم

  ننویسید ز نام و زنشان اینهمه اما

  بنویسید فقط خادم دربارِمحرم 

  مسلمم نیست غمم جز غم عشق توحسین جان

  کاش میشد که دهم جان به سر دارِمحرم ...

 داریوش جعفری

این چه بازار شلوغی است پرازنیزهءجنگ

حرف مهمان بودوطفل وسرومعجروسنگ

این همه شوق عجب قوم عجیبی هستند

گوییامنتظر قوم غریبی هستند

فکرکردم که به دل شوق زیارت دارند

گوش کردم نه  فقط میل به غارت دارند

فکراینان همگی شوم وبسی ننگین است

خانه هاشان پرِسنگ وهمه جا آذین است

صحبت ازکودک ششماههء عطشان باشد

حرف ازدست و سر و موی پریشان باشد

همه گویند که توطفل پیمبرهستی

این شنیدم پسروثانی حیدرهستی

دین من دین شمانیست ولی فهمیدم

وصف و اوصاف کمال پدرت بشنیدم

کوفی ام گفت که نام توحسین است حسین

کوفه دارد ز تو و باب تو بر گردن دِین

کوفه از عشق به دل درد ندارد برگرد

بخدا کوفه یکی مرد ندارد برگرد

کاش تا من بشوم خاک به پای تو حسین

گر ندانم تو که هستی بفدای تو حسین

داریوش جعفری