آمدی جانم بقربانت ولی حالا چرا
آمدی تنهای تنها بی برادرها چرا
کو حبیب و جعفر و عون و بریر و کو وهب
آمدی بی اکبر و بی اصغر و سقا چرا
گفته بودی بالش نرمی برایم میخری
بالش خوابم شده خار کف صحرا چرا
هر کجا نام تو را بردیم ما را میزدند
شام سنگین تر شده از روز عاشورا چرا
تهمت و زخم زبان بود و غل و زنجیر و سنگ
خنده شد سهمم به هر جا خواندمت بابا، چرا
گونه و پیشانی و لعل لبت درهم شده
صورتت دیگر ندارد آن طراوت را چرا
دست هر جا میکشم زخم است ای سر خود بگو
سنگ و چوب خیزران خورده بر این لبها چرا
من که یک عمری زدم بوسه گلویت را پدر
جا گرفته لعل من بر سرخی رگها چرا
۱/۶/۱۴۰۲