اشعار داریوش جعفری

اشعار داریوش جعفری

اشعار مذهبی
اشعار داریوش جعفری

اشعار داریوش جعفری

اشعار مذهبی

داریوش جعفری

سوره ی دردم مرا امدادها بی فایده ست

تیره چشمم سبزیِ شمشادها بی فایده ست


رنج ها دارم از این بد گردشی ها،خسته ام

شهرمان قاضی ندارد دادها بی فایده ست


بسکه خوردم سیلی از دست زمخت روزگار

سخت گشتم ای فلک،بیدادها بی فایده ست 


مستمری در خزانم بی بهارم سرد و زرد

ای بهار آرزو این بادها بی فایده ست


من که شیرین نیستم بیخود مگو اسرار عشق

قصه ی مجنونیِ فرهادها بی فایده ست 


بد اسیر بخت خاموشم برو اقبال خوش

دام تزویر تو و صیادها بی فایده ست


"سینه میگوید که من تنگ آمدم،  فریاد کن"

در چنین احوال بد فریادها بی فایده است


#داریوش_جعفری


telegram.me/daruosh_jafari

داریوش جعفری

دانه ی مهرت به دل شد در نهان آمیخته 

شعله ای هم از تو در پی شد به جان آمیخته


از حریمت قبله گاهی ساختم در قلب خویش 

شور عشقت شد به جانم بی امان آمیخته


آتشی بر پا نمودی بین دو دریای آب

 این شرر شد با دل اهل جهان آمیخته 


تا نظر بر گنبدت کردم دلم از دست رفت 

خون دل شد تازه با اشک روان آمیخته


تشنه لب در زیر تیغ و نیزه جان دادی حسین

حنجرت با شمر و رَٱسَت با سنان آمیخته


هر کجا شد روضه ای بر پا به یاد کربلا

روضه ات شد با مزاری بی نشان آمیخته


کربلا و کوفه و رنج اسارت درد و غم

یک به یک با سایه ی سروی کمان آمیخته


خیزران و لعل لبها ، طشت زر ، شام خراب

این معما شد به طفلی ناتوان آمیخته


#داریوش_جعفری

 

 telegram.me/Jafari_daruosh

داریوش جعفری

پشت حصار این دل شیدا کمین داری

من قله ی تردید و تو پیک یقین داری


میخواستم احیاگر قلب تو باشم لیک

دیدم که تو دست شفا در آستین داری


من داغ بر دل دارم از عشقِ تو،اما تو

داغی شبیه داغِ من رویِ جبین داری


راهی برای کس میان قلب سنگت نیست

گویا به دور سینه ات دیوار چین داری


بشکن حصار سینه را دیوار بیهوده ست

وقتی درون سینه قلبی آهنین داری


با من مدارا کن مسلمان توام،تا کی؟

شعر جفا،آهنگ جور،آوای کین داری


این شیوه ی عاشق کشی غیر از تو در کس نیست

 زین جام ننگین جان من صدها نگین داری


من مومنِ احکامِ تو هستم چرا؟ای عشق

سنگ بنایِ کینه را با مومنین داری


#داریوش_جعفری


telegram.me/daruosh_jafari

داریوش جعفری

بستر خود را به راهِ موج خون انداختیم 

عقل را یکباره در دشت جنون انداختیم 


دست از دامان دل دزدیده و بی واهمه 

قصه ی فرهاد را در بیستون...انداختیم 


این غزال خوش خرامِ زندگانی را ز جهل 

فخر کردیم و ز رفتن...شیرگون انداختیم 


بعد از ایام بلندی تازه فهمیدیم ما 

پرچم عشق و جنون را واژگون انداختیم 


هر کسی در سینه اش دل بود و دم از عشق زد

قعر دریای فنایش سرنگون انداختیم 


راهِ ما راهی خطا بود و جفا کردیم ما

خانه ی آباد دل را از ستون انداختیم 



سجده ای باید به درگاه خدای خود بریم

گر چه این سجاده از مسجد برون انداختیم


#داریوش_جعفری


telegram.me/daruosh_jafari