مرده بودم پیکرم از مهرِ ماهی جان گرفت
زندگی بعد از حضورش ، زنده شد جریان گرفت
خشک بودم چون کویری تشنه در وَهمِ سراب
تیره ابری آمد و برقی زد و باران گرفت
پیش از اینها آسمانی صاف و آبی داشتیم
باد زد حال درونم حالت طوفان گرفت
ترس در عمق وجودم ریشه کرد و رشد کرد
رفت آن احیاگرِ جان ، گریه ام پنهان ، گرفت
تاب این طوفان میان جسم رنجورم نبود
سیل اشک از گونه هایم شیوهء طغیان گرفت
باد زد، باران شد و طوفان وزید و ابر رفت
مهر هم تابید اگر ، دستور از ایشان گرفت
بی کس و تنها شدم تنها کنار دفترم
واژهایم از دل این غصه ها فرمان گرفت
حال با تنهایی ام در کوچه سار بیکسی
شعرهای جاودانم بوی الرحمان گرفت
#داریوش_جعفری
telegram.me/daruosh_jafari