اشعار داریوش جعفری

اشعار داریوش جعفری

اشعار مذهبی
اشعار داریوش جعفری

اشعار داریوش جعفری

اشعار مذهبی

آن که دل برد و نمی خواست شود همدم من

کُشت و پوشید به تن پیرهن ماتم من


دیده را سیل به خون خفته چو میخواست...نشد

راضی از اشک غم و گونهء پر شبنم من


من ندانستم و خود نیز نگفت اینکه چرا

سنگ ریزد به سر راه دل خرم من


سرو آسا به رخم خیره شد و زیر لبی

خنده میکرد به اندام ز ماتم خم من


یارب این عشق چه عشقی ست که از مالک دل

زخم خوردم به خیالی که شود مرهم من


نیست سرّی به میان من و دلدار جز  این

که من از شادیِ او شادم و او از غم من


چه کنم دست خودم نیست که این کار دل است

شده ام خاک رهش شد ، همهء عالم من


#داریوش_جعفری 


@daruosh_jafari

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.