آن که دل برد و نمی خواست شود همدم من
کُشت و پوشید به تن پیرهن ماتم من
دیده را سیل به خون خفته چو میخواست...نشد
راضی از اشک غم و گونهء پر شبنم من
من ندانستم و خود نیز نگفت اینکه چرا
سنگ ریزد به سر راه دل خرم من
سرو آسا به رخم خیره شد و زیر لبی
خنده میکرد به اندام ز ماتم خم من
یارب این عشق چه عشقی ست که از مالک دل
زخم خوردم به خیالی که شود مرهم من
نیست سرّی به میان من و دلدار جز این
که من از شادیِ او شادم و او از غم من
چه کنم دست خودم نیست که این کار دل است
شده ام خاک رهش شد ، همهء عالم من
#داریوش_جعفری
@daruosh_jafari