این نامه ها به درد امیرت نمیخورَد
این عهدها به درد سفیرت نمیخورَد
تو میروی به کوفه ولی ای امام عشق
این ساربان به درد مسیرت نمیخورَد
داریوش جعفری
برگرد که غرق خون و زارم برگرد
با بال شکسته روی دارم برگرد
آقا قَسَمَت دهم به جان زینب
برگرد نیا که شرمسارم برگرد
داریوش جعفری
بر چوبهء دار سرفرازی عشق است
با میخ قناره عشقبازی عشق است
بر بام جفا قیام کردی...تکبیر
هنگام سجود پاکبازی عشق است
داریوش جعفری
ای کشته که سر به پیکرت نیست
این ناله صدای مادرت نیست؟
برخیز و به داد این دو تن رس
گودال که جای خواهرت نیست
داریوش جعفری
هرکس به دلش هست غم ثارالله
هر قطرهء اشکی بفشاند ولله
باید که به کارِ دخت حیدر گوید
لاحول ولا قوة الابالله
داریوش جعفری
از مکه چو سوی کربلا رفت حسین
گفتند که بر سوی بلا رفت حسین
کعبه به مثال اگر بود ظرف طلا
ولله قسم سوی طلا رفت حسین
داریوش جعفری
از ازل معتکف کوی حسین آبادم
(بندهء عشقم و از هر دو جهان آزادم)
تا ابد ذکر لب و حرف دلم هست حسین
(چه کنم حرف دگر یاد نداد استادم)
داریوش جعفری
سرمستم از این که سرورم هست حسین
دلشادم از این که دلبرم هست حسین
سر بر سرِ تربتش نهم وقت نماز
سربار منم تاج سرم هست حسین
داریوش جعفری
باز امشب دست بر دامن زدم
دستِ خود بر وادیِ ایمن زدم
تا ثریا رفت سوز ناله ام
فاش شد از چیست که اینسان واله ام
برده عقل و هوش جسمی چاک چاک
آسمانی غرق خون از جنس خاک
اینکه میگویم عزیز حیدر است
شاه بی تخت و سر و انگشتر است
غرق خون افتاده در گودال کین
سرور هفت آسمان است و زمین
خصم دون بر او جسارت می کند
او به راه حق هدایت می کند
امر بر معروف باشد کار او
نهی از منکر گل بازار او
گویمش او را چه کردی ای غریب
کاینچنین بردی ز ما صبر و شکیب
فرشیان گردیده گریان از غمت
عرشیان گیسو پریشان از غمت
مادران چون طفل بی مادر شدند
اختران بر خاک و خاکستر شدند
شوکتت خورشید را افروخته
غربتت جان جهان را سوخته
غرق خون افتاده ای در التهاب
بحری و خود تشنه کام از بهر آب
عالمی جان گیرد از احسان تو
بعد تو آواره شد طفلان تو
غرق خون آواره در صحرا شدند
در الم چون مادرت زهرا شدند
خواهرت گفتا به آوای جلی
از خدا قرآن محمد هم علی
گفت ای قوم سیه کردار پست
کرده بر خون حسین آلوده دست
دستتان آلوده بر خون خداست
اینکه کشتیدش عزیز مصطفاست
باز هم وقت است تا آدم شوید
دست بر دامان صاحب دم شوید
صاحبِ دم جز علی و آل نیست
قصهء آدم به این منوال نیست
(آدمی را آدمیت لازم است
چوب صندل بو ندارد هیزم است)
هر که دارد دست و پا و چشم و سر
نیست بر این نام جانش مفتخر
نسل آدم پیروِ پیغمبریست
برترینش آل زهرا و علیست
حال گویم ای عزیز بوتراب
گوهری دیدم در این حسن الخطاب
گوهرش الطاف حیِ داور است
این میسر بر طریق حیدر است
باز میگویم به ربِ ذوالجلال
خون من بر حیدر و آلش حلال
خواهمت تا اینکه خود پاکم کنی
با ولای حیدری خاکم کنی
تشنه ام از کربلایم جام ده
هیچ آزادی نخواهم دام ده
معنیِ آزادی و آزادگی
نیست جز بندِ حسین و سادگی
ساده میگویم به آوای جلی
من اسیرم بر حسین ابن علی
داریوش جعفری
2/9/92
باز هنگامهء بذل کرمت می آید
باز هم فصل عزا و المت می آید
شکر دارم که دگر بار حسین جان دیدم
باز هم رایحهء ماه غمت می آید
داریوش جعفری
با همه تنهایی ام عزم سفر کردی؟ برو
در میان دشت خون قصد خطر کردی؟ برو
یاد داری التماست کردم از اینجا رویم
خواهرت را بی پناه و خونجگر کردی برو
عزم رفتن کرده ای... بی من کجا؟ ای همسفر
گر چه زین رفتن مرا بی بال و پر کردی برو
گر چه میدانم چنین رفتن ندارد بازگشت
مادرم خیرالنسا را بی پسر کردی برو
خوب میدانم که عزم ترک من... نه یا حسین
عزم ترک پیکر خود را ز سر کردی برو
هر چه گفتم یک به یک از کربلا بود و وداع
حال هم در کوفه بر من گریه سر کردی برو
دیگر اکنون رفته ای اما سرت بر نیزه هاست
خیز و بنگر زینبت را دربدر کردی برو
هر دم از نامرد مردم خورد سیلی دخترت
این سه ساله دخترت را بی پدر کردی برو
سنگ کوفی خورده ام هم تازیانه بگذریم
حال دیدی زینبت را بی سپر کردی برو
داریوش جعفری
پشت دروازهء شهر... همگی صف بستند
لشکر شام به عنوان ظفر آمده است
پسر فاطمه هم... آمده همرهشان
با همه اهل حرم لیک... به سر آمده است
پسر ام بنین...ساقی نیزه نشین
بر سر نیزه چنان قرص قمر آمده است
پسر ارشد شاه...بعد از آن قربانگاه
غسل خون کرده و بادیدهء تر آمده است
طفل دلبند رباب...گر به نی رفته به خواب
مثل عباس علی سینه سپر آمده است
همره اینهمه سر...خیره بر قرص قمر
دخت حیدر به دو صد خون جگر آمده است
این یکی گر چه زن است...دخت خیبر شکن است
جانب بتکده گویی چو تبر آمده است
دختر خون خدا...گفت که ای عمه بیا
نخل بستان ولایت به ثمر آمده است
بدنش مانده به دشت...و سرش در کف طشت
شده خورشید من و وقت سحر آمده است
آه ای عمه بیا...که وداعی بکنیم
که دگر عمرِ منِ زار به سر آمده است
داریوش جعفری
هر که باشدآشنا با درد... با ما آشناست
هرکسی رو سوی عشق آورد...با ما آشناست
جمله بی دردان عالم یک یک با ما غریب
عاشق غافل دل شبگرد...با ما آشناست
بین ما...بی دردها و بیدلان را نیست راه
دلنوازِ اهلِ درد و مرد...با ما آشناست
گر چه چون آتشفشانم در خودم... اما ببین
قلبهای گرم و دست سرد...با ما آشناست
نیست بین ما و جمله کاخ داران الفتی
کولیِ اهلِ دل و ولگرد... با ما آشناست
گر چه از عیاشها کردیم حالی پرس و جو
ساده پوش و مستِ غم پرورد...با ما آشناست
نیست سودایی به سر ما را به جز حرف نخست
هر که باشد آشنا با درد...با ما آشناست
داریوش جعفری
12/7/94
این شرر چیست که از چهرهء ماهت ریزد؟
این چه شوریست که از ناز نگاهت ریزد؟
اینهمه کشتهء بی بال و پر افتاده... ز چیست؟
که از آن خنجر مژگان سیاهت ریزد
لشکر زلف نیفشان به سر دام بلا
ورنه صد یوسف مصری سر چاهت ریزد
تو مگر باد خزانی که چنین آشفته
هر کجا میگذری گل سر راهت ریزد
چیست این شور شرربار که در حنجر توست؟
که چنین شعله به جان از دمِ آهت ریزد
خون خلقی به زمین ریزی و هنگام خطر
باز هم خلقْ پریشان به پناهت ریزد
دود شد پیکر من تا که نگاهم کردی
این شرر چیست که از چهرهء ماهت ریزد؟
داریوش جعفری
باز مست چشم و ابرو میشوم
باز از اینرو به آنرو میشوم
باز عقل از سر دوباره پر کشید
سینه ام را عشق در آذر کشید
مرغ دل تا آسمان پرواز کرد
داستان دیگری آغاز کرد
باز شد برگی دگر از سرنوشت
مرغ دل این سرنوشت از سر نوشت
بعد از آن ایام عصیان و گناه
بعد از آن دل مردگیهای تباه
دم به دم در سینه نوری شد فزون
عشق شد جاری به رگها جای خون
دست من بگرفت و باخود راه برد
از مسیری مشکل و جانکاه برد
دیدم اول ناتوانی های خویش
اشتباهات و جوانی های خویش
دیدم از عقل سلیمم عاری ام
باورم شد میکند او یاری ام
هر چه کردم جملگی فرمان اوست
هر چه دارم یک به یک احسان اوست
درنظر آمد خطاهای دلم
گفتم و حل شد تمام مشکلم
صد بدی در جسم و جانم ریشه داشت
بذر نیکی در دل و جان جا نداشت
صد هزاران زخم بر خویشان زدم
دست بر مال و تن ایشان زدم
گفت باید یک به یک جبران کنی
زخمها را جملگی درمان کنی
صبح تا شامت ببینی کار خویش
با چنین اوصاف گردی یار خویش
بعد از آن با من نشین در گفتگو
هم شنو گفتار من هم خود بگو
آن زمان جذاب گردی در زمین
زندگی با عشق یعنی اینچنین
چون چنین کردم شدم محبوب خلق
بندهء خوب خدا مطلوب خلق
زانکه آزاری ندارم بر کسی
نیست در جانم دگر دلواپسی
هر چه گفتم رو نوشتی از من است
از منی که با خودم اهریمن است
چند حرف آخرم لطف خداست
این بداند هر که با من آشناست
داریوش جعفری
8/7/94
باز با لبخند خود غرق سرورم کرده ای
باز با برق نگاهت غرق نورم کرده ای
شهد شیرین گلی با نیش زنبور زبان
درد بخشیدی به جانم پر ز شورم کرده ای
ساکن دریای مواج دلم گشتی ز مهر
از همان ره ساکن تنگ بلورم کرده ای
هر چه کردم با تو... از روی محبت بود و بس
هر جفایی خواستی...دیدی صبورم... کرده ای
کوچهء دل پیش از اینها کوچه ای بن بست بود
آمدی... رفتی.. چنان راه عبورم کرده ای
تا تو بودی با تو بودم یک دل ویکرنگ و گرم
بس که رنجاندی مرا از خویش دورم کرده ای
سرد رفتی از کنارم با خیالات خوشَت
با خیالات خوشَت راهی به گورم کرده ای
داریوش جعفری
به سرم زد هوسِ چهرهء دلدار امشب
مست دیدم که تویی دست به دیوار امشب
دست در دستِ رقیبم ز گذر میرفتی
سخنی ساده نگفتی به منِ زار امشب
گر چه گرمایِ دمت مایهء آرامم بود
شدم از سردیِ تو ناخوش و بیمار امشب
ادّعایت به وفا تا به ثریا میرفت
چیست این دست که داری به دگر یار؟امشب
فخر کردم به تو در مجلس بیگانه و دوست
شده ام مضحکهء صحبت اغیار امشب
گفته بودی گلم و رایحه ام شورانگیز
شده ای باد خزان و شده ام خار امشب؟
سرِ یاری چو نداری ز رهِ لطف بیا
دست من گیر و ببر تا به سرِ دار امشب
داریوش جعفری
6/7/94
14/10
بر تو و این چشم سرگردان سزد نفرین عشق
بر تو و این قلب بی سامان دو صد نفرین عشق
با سراب چشمهایت تا کجاها رفته ام
بر تو و این بیوفایی تا ابد نفرین عشق
داریوش جعفری
تا کی بنویسم ز تو با دیدهء خونبار
تا کی شب و روزم همه در حسرت دیدار
بس کن دگر این جور و جفا تاب ندارم
یا جان بستان یا که دگر بیش میازار
داریوش جعفری
تا اینکه جمال دلنشینش دیدم
یک بوسه ز رخسارهء ماهش چیدم
اوگفت از این دیار باید بروید
دیوانه شدم به گریه میخندیدم
من که از طایفهء ابرم و چون بارانم
با نوایی نمکین نام تو را میخوانم
نغمهء شرشر نابم همه باریدن توست
ورنه خشکیده کویری به رهِ طوفانم
نوبهارم ز وجودت تو خودت میدانی
بی تو برگی به خزان رفته ام و میدانم
میل من گر نکنی بی تو خزان میمیرم
بی هوایت همه شب واله ام و حیرانم
سالها چشم به راه تو نشستم برگرد
جلوه کن من نه چنین مستحق هجرانم
در تف هجر تو از صبح ازل میسوزم
بی میِ وصلِ تو تا شام ابد سوزانم
درگذار از چه مسیری؟ که نشینم به رهت
گر اشارت کنی ام خاک رهت میمانم
با که هستی به کجایی چه نشانیست ترا
بی خبر از توام و بادم و سرگردانم
پرده از رخ فکن ای یار که عمریست چو ابر
همه بغضم همه دردم همه دم گریانم
داریوش جعفری
3/7/94