یارب تو بگو که ای ابرمرد بیا
ای مرهم سینه های پر درد بیا
ز این سیصد و سیزده نفر چشم بپوش
همپای خودت نیست کسی مرد بیا
#داریوش_جعفری
نیمه طنز
شعر را من دوست میدارم ولی بودار...نه
شاعر هر جا که گویی میشوم دربار...نه
همسرم را دوست می دارم همیشه هر زمان
شعر دارم مینویسم این زمان اینبار...نه
در رکابت میزنم بانو قدم هر جای شهر
هر کجا گویی به فرمانم ولی بازار...نه
مستند میبینم و طنز و حیات وحش را
کیمیا میبینم و در حاشیه اخبار...نه
دوست دارم کل بازیهای تارخ را ولی
جان من حرفی نزن از بازی گلزار... نه
شاعران را دوست دارم لیک در اندازهء
حافظ و سعدی و صایب بیدل و عطار...نه
چند بیتی گفته ام منظوم اما نیمه طنز
من نمیگویم بخندد دوستم اغیار...نه
#داریوش_جعفری
(هرکس به هر اندازه خوبی یا بدی کند نتیجه اش را می بیند)
سوره الزلزله آیات7 و 8
هر چه بد خواهی بکن اهل گلایه نیستم
می نشینم تا زمان وعده ی شرّاً یره
گر چه میدانم تو هم اهل تلافی نیستی
پاسخ اعمال من هم تا دمِ خیراً یره
#داریوش_جعفری
(هرکس به هر اندازه خوبی یا بدی کند نتیجه اش را می بیند)
سوره الزلزله آیات7 و 8
هر چه بد خواهی بکن اهل گلایه نیستم
می نشینم تا زمان وعده ی شرّاً یره
گر چه میدانم تو هم اهل تلافی نیستی
پاسخ اعمال من هم تا دمِ خیراً یره
#داریوش_جعفری
نیمه شب چون به برم بستر خواب آوردند
نامه ی رنج مرا بهر حساب آوردند
همه ی آنچه نمودم به عیان و به خفا
از کجا بود ندانم به شتاب آوردند
آنچه از کرده ی خود هیچ حسابش کردم
یک به یک جمع زدند و به حساب آوردند
مو شکافانه ورق خورد همه دفتر عمر
کودکی پیری و هم عهد شباب آوردند
هر جفایی که شد از دست و سر و چشم و زبان
سرِ میزان عمل بهر عذاب آوردند
همه ی اشک غم و نوحه که کردم یکجا
ز شفاعات حسینی به ثواب آوردند
جرم من را همه بر آل علی بخشیدند
نامه ی زندگی ام را به صواب آوردند
هر یکی قطره ی اشکی که فرو ریخت ز چشم
همگی باده شد و جام شراب آورند
زانکه در تشنگی ام یاد نمودم ز حسین
جامها برده و ششماهه و آب آوردند
#داریوش_جعفری
سماوات و زمین گوید...امیرالمومنین حیدر
اصول و فرع دین گوید...امیرالمومنین
حیدر
خلیل الله می گوید...کلیم الله می گوید
و عیسی هم یقین گوید...امیرالمومنین حیدر
نه تنها این زمین گوید...نه تنها اصل دین گوید
که ختم المرسلین گوید...امیرالمومنین حیدر
همه آیات یزدانی...حروف رمز قرآنی
دمادم یا و سین گوید...امیرالمومنین حیدر
زمین و عالم بالا...نبی و حضرت زهرا
امام راستین گوید...امیرالمومنین حیدر
همه ذریهء زهرا...کنار زینب کبرا
و هم روح الامین گوید...امیرالمومنین حیدر
چو جبریل امین هر دم...به همراه نبی یکدم
پرِ حبل المتین گوید...امیرالمومنین حیدر
اگر ویران و آبادم...اگر غمگین اگر شادم
دلم شاد و غمین گوید...امیرالمومنین حیدر
به دارم گر بیاویزد...و آتش گر به جان ریزد
ز پایم تا جبین گوید...امیرالمومنین حیدر
تمام عالم امکان...و متن سورهء انسان
خداجو با یقین گوید...امیرالمومنین حیدر
گمانم حضرت داور...میان صحنهء محشر
خطابه اینچنین گوید...امیرالمومنین حیدر
#داریوش_جعفری
صد شکر از این منصب شاهی که ندارم
خدّام و حَشَم تخت و کلاهی که ندارم
سردارِ سرافراز خودم...خادم خویشم
دلگرم همینم به سپاهی که ندارم
گرگان همه از پیکر من جامه دریدند
صد شکر دگر...راه به چاهی که ندارم
آمد به کلافی بخرد بردگی ام را
نادم شد از این قدرت آهی که ندارم
جز سجده به درگاه تو ای حضرت حاضر
سوی که برم پای به راهی که ندارم
تو شاهدی و ناظری و حاضرمحضی
بر بندگی ام جز تو گواهی که ندارم
گر دست نگیرم به درت خانه خرابم
جز درگه لطف تو پناهی که ندارم
یارب بگذر از عملم هر چه که دیدی
جز روی سیه هیچ گناهی که ندارم
#داریوش_جعفری
بار دیگر مطرب آمد شور مستی ساز کرد
داستان دلبری در گوش من آغاز کرد
دست بر مضراب دل با عشوه برد از راه گوش
تا که بند و قفل اسرار دلم را باز کرد
شور شیرین آفرید و حالت فرهاد داشت
صوتِ محزونیِ مجنون را طنین انداز کرد
با همین حزنِ فراگیرِ جنون آمیزِ تلخ داستان دلبری را کنج دل آواز کرد
آنچنان شد ساکن ویرانهء دل که عاقبت
کولیِ دیوانه را در عاشقی ممتاز کرد
دید چون افسار دل از دست رفت آن بی وفا
عشوه آمد ناز کرد و عشوه آمد ناز کرد
از وفای خویشتن بال و پرش دادم ولی
با همین بال و پری که دادمش پرواز کرد
#داریوش_جعفری
سحر با باد میگفتم حدیث زندگانی را
شکایت از غم خود کردم و عیش فلانی را
که پاسخ گفت ز این شکواییه بگذر که میبخشی
به طوفان فنا در لحظه بنیان جوانی را
ثنا گوی خدا باش و ز حال خویش شاکر شو
ندیدی سایل درمانده ای بر خرده نانی را
یکی مجنون به صحرا آن یکی مفلوک و درمانده
نظر کن تا ببینی محشری از ناتوانی را
اگر رنج است امروزت ترا گنجی ز پی آید
بنا بر عدل میریزد خدا نظم جهانی را
نه میخواهد ز تو اعمال موسای پیمبر را
نه از موسی پسندد لحن گفتارِ شبانی را
قیاس خود مکن با شاه و درویشان به خود بنگر
که در آتش نیندازی اساس زندگانی را
نه دیروزت به یاد آید نه دانی چیست فردایت
چنین شد تا بنا سازی به عالم مهربانی را
هزاران نکته ها دارد حکایتهای این هستی
که نتوان گفت یک از اینهمه سرِّ نهانی را
داریوش جعفری
آرزویم بود در آغوش خود گرمم کنی
یا کشی دست نوازش بر سرم نرمم کنی
گر ندادی هیچ دلگرمی به جانم...بگذریم
لااقل با وعده ای میشد که سرگرمم کنی
داریوش جعفری
کاشتی هر دانه ای در بستر پندار خویش
داشت خواهی کرد سهل و ساده با گفتار خویش
این زراعت نیست بی حاصل که در وقت درو
میکنی برداشت کشت خویش با کردار خویش
داریوش جعفری
حرفی از خود نزدم هر چه که گفتم ز تو بود
نه غزل دانم و نه شعر سپید و نه سرود
نیست شایستهء تو هیچ کلامی الا
به وضو سر ببرم تا دم محشر به سجود
داریوش جعفری
دانه هایی را که در دل روز رفته کاشتی
تا کنون بی هیچ کسری میوه اش برداشتی
حاصل فردای خود را گر نمیدانی ببین
دانه ای را کز عمل امروز با خود داشتی
داریوش جعفری
گر ز دستت رفت ایام گذشته بیخیال
چون نیامد صبح فردا نیست لازم قیل و قال
لحظه را دریاب با بذر محبت که اینچنین
می شود آباد هم دیروز و هم فردا و حال
داریوش جعفری
لرزید فلک ز جرم و عصیان دلم
غافل ز خدا اسیر پیمان دلم
راهی به گریز از این خطا نیست مگر
یارب تو خودت شوی نگهبان دلم
داریوش جعفری
از کوی جانان میروم دیگر نمی آیم
با چشم گریان میروم دیگر نمی آیم
شاداب چون گل آمدم سرمست چون بلبل
چون شمع سوزان میروم دیگر نمی آیم
بر شانهء باد خزانی زلف افشاندم
همراه باران میروم دیگر نمی آیم
با گرمی نور آمدم با سردی باد و
برف زمستان میروم دیگر نمی آیم
موجی که از دریای مهرش بر دل آمد رفت
من هم چو طوفان میروم دیگر نمی آیم
پاک و مطهر بوده ام دیروز...اگر امروز
آلوده دامان میروم دیگر نمی آیم
دیگر زمان شور عشق و شعر و شادی نیست
دیگر پریشان میروم دیگر نمی آیم
داریوش جعفری
شب از رویای رنگینت اگر خوابم...نمیدانم
و اگر بیدارم و حیران وَ بیتابم...نمیدانم
کنار بستر یادت اگر هشیار یا مستم
اگر سیراب یا لب تشنهء آبم...نمیدانم
میان مزرع قلبم نهادی بذر مهرت را
دل خود را رعیت یا که اربابم...نمیدانم
برای دل سپردن بیش از این...آهسته باید رفت؟
و اگر باید به سر سوی تو بشتابم...نمیدانم
به دریای غمت افتاده ام بی دست و پا اما
چنان ریگ روان یا گوهری نابم...نمیدانم
زبان بگشا بگو با من چه میخوانی مرا در دل
سیاهی های شب، یا نور مهتابم...نمیدانم
اگر باران اگر سیلاب... گر بتخانه یا محراب
ترا چون دشمن جان یا ز اصحابم...نمیدانم
چه باور در سرت داری نه میخواهم نه میدانم
ولی دانم غمینم یا که شادابم...نمیدانم
داریوش جعفری
باورم در عشق او چیزی ز ایمان نیست کم
درد این همصحبتی از رنج هجران نیست کم
بیتی از آشفته گیسویش به نظم آورده ام
بیت منظوم پریشانم ز دیوان نیست کم
چهره ای آشفته از این رنجها شد حاصلم
چهرهء آشفته از حال پریشان نیست کم
آسمان چشم من ابریست در احوال یار
قطرهء جاری ز چشم از سیل و باران نیست کم
میدهد آهم تمام شهر بر باد فنا
گر نمیدانی بدان آهم ز طوفان نیست کم
گر حدیثی نیمه گفتم جان من عیبم مکن
چون شرار عشق ز آتشهای سوزان نیست کم
عاری از آلودگی شد دل در این بحر بلا
دل که شد اینگونه از بحر خروشان نیست کم
دل که شد سوزان و گریان و پریشان بهر دوست
میخورم سوگند بر قرآن ز قرآن نیست کم
داریوش جعفری
معنی باد بهاری ذره ای از بوی توست
یاس و ریحان نسترن خود جلوه ای از روی توست
باغی از گل را به بالای دو چشمت کاشتی
آفت جان دو عالم در خم ابروی توست
بین مژگانت دو تا سرچشمه از خورشید عشق
اینکه گفتم چشمه ای از چشم پر جادوی توست
هر زمانی داشتم دستی به دامان دعا
دیدم آندم بی هوا دست دعایم سوی توست
کافرِ بی دین و ایمانم نمیدانی بدان
کیش و آیینم جمال و قامت دلجوی توست
ذکر تسبیح و سلامم شرحی از دلداگیست
سجده ام خاک حریمت قبله گاهم کوی توست
عطر گیسویت مرا تا باغ رضوان میبرد
جان فدای اینهمه حُسنی که در گیسوی توست
دوباره امشب از یادت سوی غمخانه خواهم شد
و دیگر باره با یادت ز خود بیگانه خواهم شد
چنان گشتم پریشان خاطر و آشفته در عشقت
که بی شک بعد عمری ز این اثر افسانه خواهم شد
بگو من را چه میخواهی در این آشفته حالی ها
نگینی همچو گل بر سر؟ ویا چون شانه؟...خواهم شد
تو شمعی یا گلی یا بلبل عاشق نمیدانم
به هر صورت به گرد تو چنان پروانه خواهم شد
ز عشقت شهره در شهرم ولی بی حاصلم از تو
از این بی حاصلی ای جان بدان دیوانه خواهم شد
ندانم در کجا جویم تسلا از وصال تو
چو نَبود راه چاره راهیِ میخانه خواهم شد
تو را چون یوسف مصری به دل بنهاده ام اما
چو بستی در به رویم همدم پیمانه خواهم شد
بیا بگشا نقاب و رحم بر این بیقرارت کن
کز این تیر جدایی همچو بم ویرانه خواهم شد
ترا چون برگ گل در سینه پروردم به شوقی که
تو روحم میشوی من هم ترا ریحانه خواهم شد
اگر این معنی عشق است اینگونه که با مایی
پس از این بت پرستی ساکن بتخانه خواهم شد
داریوش جعفری
20/10/94
ریش دلت را جز محبت مرهمی نیست
با درد میمیری...اگر در دل غمی نیست
بی غم مبادا سینه ای در عالم عشق
عاری ز غمها زیستن...درد کمی نیست
زخمی که بر دل می نهد افراط در عیش
خوش بنگری بینی کم از بی همدمی نیست
بی درد...پاکی...هیچ معنایی ندارد
آلوده ای گر بر جمالت شبنمی نیست
دم را غنیمت دان...ولادت تا دمِ مرگ
یک لحظه یا صد سال باشد...جز دمی نیست
هر دم که می آید غمی از دیگران خور
جز این اگر باشی...به جانت محرمی نیست
عالم تمامی سر به سر درد است اما
برتر ز درد عشق آری عالمی نیست
داریوش جعفری
اهل بهشتی گر که کج رویی نداری
پیغمبری گر با بدی خویی نداری
گر خلق از دست تو آسایش ندارد
در خوی گرگی ز آدمی بویی نداری
داری اگر وقت کلامت گویشی نرم
بر خود ببال از اینکه بد گویی نداری
دل در درون سینه بهر مهربانی ست
در دل چرا مهری به مهرویی نداری
خوبان عالم بندهء مهر و عطایند
در سر چرا زین نکته ها مویی نداری
باید که رخت مهر بر تن دوخت ورنه
سلطان شوی...برجی و بارویی نداری
کج بین و کج خلق و کج اندیشی...خرابی
تا اینچنینی جای در کویی نداری
داریوش جعفری
دل و دین را به که دادی که چنین خاموشی
لب به جام که زدی بی خودی و مدهوشی
سر سودای که داری که به شب تا دم صبح
همه در بستر خوابند و تو در چاووشی
زلف آشفته و چشمان غزلخوان، بَد مست
به کجا رهسپری بهر چه کس میکوشی
چیست این شعله که بر پیکر خود گستردی
شرر چیست به جانت که چنین در جوشی
تا ندانی که دلت در پیِ رخسارهء کیست
نبری ره به دلی و سری و آغوشی
چند روز است مگر مدت عمر گذران؟
که چهل سال شده سهم تو بازیگوشی
با تو گفتم سخن از تجربه ام ، گر چه به نظم
نیست این شعر، که درس است، اگر باهوشی
گفتم این پند شِنو از منِ دیوانهء مست
پر بها عمر گرانمایه به کم مفروشی
داریوش جعفری
نگاهت تار و پودم را بهم زد
همه بود و نبودم را بهم زد
به یادم آمدی وقت نمازم
همین ذکر سجودم را بهم زد
داریوش جعفری
نیست در سر شور سودا غیر دوست
اَشْهَدُ اَنْ لا دل آرا غیر دوست
کس برایش نیست رسوا مثل من
ما راَیْتُ لا جَمیلا غیر دوست
داریوش جعفری
حرف دل باشد اگر ساده و موزون بد نیست
در تلاطم غزلت چون دل کارون بد نیست
فارغ از واژه و آداب غزلهای قوی
شور شیرین بزنی نغمهء مجنون بد نیست
همه گویند اگر قصهء پروانه و شمع
تو زدی نقشی از این قاعده بیرون بد نیست
گر که در روز شعف...خلق همه میرقصند
اشک شوق تو زند موج به هامون بد نیست
صحبت درد و تب عشق که در پیکر توست
گرکه تشبیه کنی با تب طاعون بد نیست
تا به کی یوسفِ در چاه و زلیخا گفتن
گاه حرف و سخن از کردهء شمعون بد نیست
رنگ رخسار تو نیلی ست گر از سیلی فقر
کار حاتم کنی و صحبت قارون بد نیست
دست آلوده به خون گر چه پلید است ولی
به رضامندی حق قامت در خون بد نیست
گر نظر پاک کنی حکمت باران پاکی ست
ران صحیح است...اگر خواند کسی رون بد نیست
واژه ها درِّ ثمین اند و چه زیبا اما
حرف دل باشد اگر ساده و موزون بد نیست
از مهر تو شد بنا...بنای حسنات
هم صوم و صلاة و عدل و احسان و زکات
بر مقدم تو سزاست عالم ریزد
با دَم صلوات و بازدَم هم صلوات
داریوش جعفری
ای همه مشتاق رخ ماه تو
دیدهء خوبان همه در راه تو
حسرت مه دیدن رخساره ات
مهر شده عاشق و بیچاره ات
مایهء آرامش دلها تویی
آدم و موسی و مسیحا تویی
پیر شدم از غم تو ای جوان
باغ دلم رفت به باد خزان
ای شده روشن ز رخت آفتاب
پرتو فکن بر سر گلها بتاب
ای قدمت بر سر روح الامین
با دم خود شور فکن بر زمین
تشنهء جام می تو کام ما
رخ بگشا یوسف خوشنام ما
مصر مرا با دمت آباد کن
قلب زلیخا صفتان شاد کن
راه هدایت ز اشارات توست
حسرت ما بانگ لثارات توست
ای به کفِ لایق تو ذوالفقار
نیست دگر تاب چنین انتظار
از سر بام حرم کبریا
ای پسر حضرت زهرا بیا
داریوش جعفری
2/10/94
درد را با ضربهء هر پتک خود تعمیر کن
در نبرد زندگی انگیزه را تصویر کن
رنجها گر تیغ گردد بر تنت غمگین مباش
همتت را چون سپر کن غیرتت شمشیر کن
کودکی را واگذار و دست در دست پدر
پیشه کن مردانگی را غصه را زنجیر کن
پشت غم را بشکن و در گیر ودار دردها
آری ای فرزند آدم کار صدها شیر کن
وحشی نامرد این چرخ فلک را بند کن
با چنین همت دلاور عالمی تسخیر کن
گر چه در آغاز مهری با همین مردانگی
قصهء خرداد خوش را مرد من تفسیر کن
#داریوش_جعفری