ای صبح پر فروغِ شبِ بیقراری ام
ای مغربِ فغان و غم و آه و زاری ام
ای غایب از نظر که به دل تیغ میزنی
دردی و داغ و مرهم و هم زخم کاری ام
ای باده ریز جام سعادت بیا، ببین
جام شکسته ی دل و...درد خماری ام
تا کی به روی هم نَنِشینَد دو پلک تر
تا کی شوی بهانه ی شب زنده داری ام
تو پرده دارِ حُسنی و من بیقرارِ تو
من خسته از فراق تو و پرده داری ام
ای دردِ دلنشینِ همه بیقرارها
تا چند بیقرارِ جمالت گذاری ام
عمری به انتظار و به زاری گذشت و رفت
"تا کی در انتظار گذاری به زاری ام؟"
"#استاد_شهریار"
#داریوش_جعفری
از جیب یتیم و ناتوان میخوردند
از نان فقیر همچنان میخوردند
نهی همه از روی و ریا میکردند
همواره شراب در نهان میخوردند
#داریوش_جعفری
@daruosh_jafari
من مست تو و تو مست جام دگران
من محو تو و تو محو نام دگران
این را که من و توییم عالم داند
من سوخته از تو و تو خام دگران
#داریوش_جعفری
@daruosh_jafari
ای که بدون نام تو...درد دوا نمیشود
وی که بدون ذکر تو...زخم شفا نمیشود
حمد فقط سزای تو...سجده فقط به پای تو
جز تو کسی که لایقِ...حمد و ثنا نمیشود
زنده ی تا ابد تویی...هم احد و صمد تویی
لم یلد و وجود تو...جزءِ فنا نمیشود
ای همه میل جان و تن...ای نی و نای این بدن
نایِ نیِ وجود من...بی تو نوا نمیشود
مهر تو مایه ی گِلم...ذکرِ تو شور محفلم
با تو رفیقم و دلم...از تو جدا نمیشود
معدنِ درد و ماتمم...همدمِ غصه و غمم
حاجت قلب خسته ام...بی تو روا نمیشود
عشق تو آشنای دل...مهر تو شد دوای دل
حق تویی و که حقٌِ حق...هیچ ادا نمیشود
همدمِ جام بوده ام...مستْ مدام بوده ام
هیچ شراب دلکشی...یاد خدا نمیشود
#داریوش_جعفری
@daruosh_jafari
بی تابم و بیمارم از بیداد رخسارت
هر شب پریشان خاطرم با یاد رخسارت
میگردم اما نیستی هر چند می آید
در هر کجا بر گوش جان فریاد رخسارت
ویران شدم از پرده بیرون شو تجلی کن
آباد کن ویرانه را... آباد رخسارت
انگار خالق رنگهای بی بدیل داشت
در پای بوم و نقشه ی ایجاد رخسارت
عاشق کشی افسونگری ویرانه سازی ها
یک نقطه از تشریح استعداد رخسارت
باید پیمبرها برانگیزد خدا وقتی
مخلوقه ها ماندند در ارشاد رخسارت
فرهادِ بی بنیادِ در فریاد خواهم ماند
تا صید من گردی شوم صیاد رخسارت
شیرین ترین لیلای لیلاها اگر باشی
من میشوم مجنون ترین فرهاد رخسارت
#داریوش_جعفری
@daruosh_jafari
یاد ایامی که اجر و اعتباری داشتیم
روز روزِ روشن و شب شامِ تاری داشتیم
روزها با هم کنار هم به خوبی می گذشت
شب به یاد روزها شب زنده داری داشتیم
یاد باد آن روزگاران یاد باد ایام خوش
روز و شب ها با محبت روزگاری داشتیم
از هجوم دردها آوای خوش می ساختیم
تا شفای دردها با هم قراری داشتیم
یاد ایامی که در زردِ خزان و سوزِ برف
دست در دست وفا بوی بهاری داشتیم
بیقراری بود عنوان تمامِ قصه ها
قصه های مهربان و بیقراری داشتیم
خنده بود و اشک بود و سختی و آسودگی
کنج فنجان جرعه آبِ خوشگواری داشتیم
قصه ی ایام رفته ، رفته رفته رفت رفت
یاد باد آن روزگارانی که یاری داشتیم
#داریوش_جعفری
@daruosh_jafari
ای که بدون نام تو...درد دوا نمیشود
وی که بدون ذکر تو...زخم شفا نمیشود
حمد فقط سزای تو...سجده فقط به پای تو
جز تو کسی که لایقِ...حمد و ثنا نمیشود
زنده ی تا ابد تویی...هم احد و صمد تویی
لم یلد و وجود تو...جزءِ فنا نمیشود
ای همه میل جان و تن...ای نی و نای این بدن
نایِ نیِ وجود من...بی تو نوا نمیشود
مهر تو مایه ی گِلم...ذکرِ تو شور محفلم
با تو رفیقم و دلم...از تو جدا نمیشود
معدنِ درد و ماتمم...همدمِ غصه و غمم
حاجت قلب خسته ام...بی تو روا نمیشود
عشق تو آشنای دل...مهر تو شد دوای دل
حق تویی و که حقٌِ حق...هیچ ادا نمیشود
همدمِ جام بوده ام...مستْ مدام بوده ام
هیچ شراب دلکشی...یاد خدا نمیشود
#داریوش_جعفری
@daruosh_jafari
سوره ی دردم مرا امدادها بی فایده ست
تیره چشمم سبزیِ شمشادها بی فایده ست
رنج ها دارم از این بد گردشی ها،خسته ام
شهرمان قاضی ندارد دادها بی فایده ست
بسکه خوردم سیلی از دست زمخت روزگار
سخت گشتم ای فلک،بیدادها بی فایده ست
مستمری در خزانم بی بهارم سرد و زرد
ای بهار آرزو این بادها بی فایده ست
من که شیرین نیستم بیخود مگو اسرار عشق
قصه ی مجنونیِ فرهادها بی فایده ست
بد اسیر بخت خاموشم برو اقبال خوش
دام تزویر تو و صیادها بی فایده ست
"سینه میگوید که من تنگ آمدم، فریاد کن"
در چنین احوال بد فریادها بی فایده است
#داریوش_جعفری
telegram.me/daruosh_jafari
بستر خود را به راهِ موج خون انداختیم
عقل را یکباره در دشت جنون انداختیم
دست از دامان دل دزدیده و بی واهمه
قصه ی فرهاد را در بیستون...انداختیم
این غزال خوش خرامِ زندگانی را ز جهل
فخر کردیم و ز رفتن...شیرگون انداختیم
بعد از ایام بلندی تازه فهمیدیم ما
پرچم عشق و جنون را واژگون انداختیم
هر کسی در سینه اش دل بود و دم از عشق زد
قعر دریای فنایش سرنگون انداختیم
راهِ ما راهی خطا بود و جفا کردیم ما
خانه ی آباد دل را از ستون انداختیم
سجده ای باید به درگاه خدای خود بریم
گر چه این سجاده از مسجد برون انداختیم
#داریوش_جعفری
telegram.me/daruosh_jafari
چیست این من که به جان منِ ناچیز افتاد
که آفتی گشته؛ به تن چون تبری تیز افتاد
نور خورشید و جهان سبز و زمین خرم و شاد
من از این من گذرم جانب شبدیز افتاد
عالمی دست به دست از پیِ آبادی خویش
کار من با منِ خودخواهِ بدِ حیز افتاد
بخت بد بین که به هنگام شکوفاییِ گل
رهم از دست منی اّت سوی پاییز افتاد
هر که گلخنده به لب دارد و فریاد سرور
اشک خون شد ز رخم جاری و آویز افتاد
سال من در دهه ی پنجم عمر است و ز بخت
ماجرای من و من ها به گلاویز افتاد
بخت یارم شده از طالع و فالی که زدم
قرعه ی بین من و من همه پرهیز افتاد
#داریوش_جعفری
telegram.me/daruosh_jafari
خفته دل را جان من از غفلتش بیدار...دار
زانکه باید کرد در این صحنهء پیکار...کار
بین بازار عمل تن پروری در کار نیست
اینچنین باشی شوی در دست این بازار...زار
پا ز حد خود فراتر هر که بگذارد...کُنَد
خنده ها بر جسم بی جانش به روی دار...دار
دست بر کش از دورویی سیرتت را پاک کن
تا که بنشانی به گرد خویشتن بسیار...یار
حاصل نیشِ بدِ زخمِ زبانت چیست...چیست
چند خواهی پروری بد گویشِ بیمار...مار
از شهنشاه زمینی دست خواهش را بکش
زانکه میسازد ترا شهزادهء خونخوار...خوار
در طلب باش از خدای خویش مایحتاج را
تا که ریزد زیر پایت از همان دربار...بار
#داریوش_جعفری
گر که از عمق وجودت گلِ مضمون ریزد
مثل باران ز جگر قافیه بیرون ریزد
جای دیوان دو سه خط از دلِ لیلی بنویس
تا ببینی به ورق لشکرِ مجنون ریزد
این عجب نیست اگر صحبت فرهاد کنی
پایِ هر بیتِ غزل از قلمت خون ریزد
گر بفهمی چه تبی بر تنِ جام است ز می
از لبِ دفتر شعرت میِ گلگون ریزد
خواستم شعر بگویم که ز زیبایی طبع
دستی از غیب به پا ثروت قارون ریزد
نشدم شاعر خوش لهجه...چرا؟ پیری گفت
شاعر آن است سخن ساده و موزون ریزد
#داریوش_جعفری
ما سر از خاک ره یار نخواهیم کشید
دست از دامن دلدار نخواهیم کشید
گر خدا حاجت ما را ندهد در همه عمر
منت از سالک بیدار نخواهیم کشید
یا که مخموری ما صحبت اغیار شود
ناز هر ساقی و خمّار نخواهیم کشید
چون رسد صبح ظفر با مدد حضرت دوست
بار خود را به شب تار نخواهیم کشید
تا نگاهم به کلام تو بود...خالق گل
بهر گل رنج لب خار نخواهیم کشید
صد و ده بار اگر مست ز پا باز افتیم
منت از ساقی هشیار نخواهیم کشید
توبه کردیم که این جام دگر دست به دست
ز سر کوی تو اینبار...نه...خواهیم کشید
#داریوش_جعفری
برق چشمانت که میتابد بهاری میشوم
شب که میخوابی دچار بیقراری میشوم
لحظه لحظه با خیالت بیقراری میکنم
با همین یادت نماد سوگواری میشوم
نیستی در آشیانم نیست آرام و قرار
نیستی هر دم دچار زخم کاری میشوم
کر که باشی در کنارم در کنارت دم به دم
حاتمی جانبخش در اوج نداری میشوم
ای جمالت ماهتاب و ماه رویت آفتاب
یک نظر کن تا ببینی شاهکاری میشوم
ای فروغ مهربانی بر شب تارم بتاب
هر چه میخواهی بخواه از راه یاری میشوم
سنگ قبری ساختم پیش از وفاتم نازنین
زانکه دانم کشتهء چشم انتظاری میشوم
#داریوش_جعفری
از تاب و تب عشق تو نا آرامم
با تو سپری شود همه ایامم
با یاد تو در عیش مدامم هر شب
بی تو متوفی شده ای ناکامم
#داریوش_جعفری
غمت داده مرا بر باد ای داد
تویی شیرین و من فرهاد ای داد
الهی کس نگردد مبتلایت
اگر چه با توام همزاد ای داد
#داریوش_جعفری
میرسد روزی که رسم ماهرویان ناز نیست
یا که شور عشق در عالم چنان آغاز نیست
میرسد روزی که در گلشن نمی روید گلی
ذوق بلبل کور گردد شهرتش آواز نیست
حرفی از ایمان و اخلاق نکو در شهر نیست
حرف پیغمبر نماها آیه و اعجاز نیست
رازها در سینه دارم ای دریغا همدمی
محرمی اینجا نمیبینم کسی همراز نیست
میرسد روزی که مخموریم و می تا عرش هست
حیف در آن معرکه قفل دهانت باز نیست
تا توانی کوک کن ساز دلت را با خدا
پیشتر از آنکه بینی زخمه داری ساز نیست
گرچه کردم سعی تا گویم چنان حافظ غزل
شعر من چون مصرعی از خواجهء شیراز نیست
#داریوش_جعفری
نیمه طنز
شعر را من دوست میدارم ولی بودار...نه
شاعر هر جا که گویی میشوم دربار...نه
همسرم را دوست می دارم همیشه هر زمان
شعر دارم مینویسم این زمان اینبار...نه
در رکابت میزنم بانو قدم هر جای شهر
هر کجا گویی به فرمانم ولی بازار...نه
مستند میبینم و طنز و حیات وحش را
کیمیا میبینم و در حاشیه اخبار...نه
دوست دارم کل بازیهای تارخ را ولی
جان من حرفی نزن از بازی گلزار... نه
شاعران را دوست دارم لیک در اندازهء
حافظ و سعدی و صایب بیدل و عطار...نه
چند بیتی گفته ام منظوم اما نیمه طنز
من نمیگویم بخندد دوستم اغیار...نه
#داریوش_جعفری
صد شکر از این منصب شاهی که ندارم
خدّام و حَشَم تخت و کلاهی که ندارم
سردارِ سرافراز خودم...خادم خویشم
دلگرم همینم به سپاهی که ندارم
گرگان همه از پیکر من جامه دریدند
صد شکر دگر...راه به چاهی که ندارم
آمد به کلافی بخرد بردگی ام را
نادم شد از این قدرت آهی که ندارم
جز سجده به درگاه تو ای حضرت حاضر
سوی که برم پای به راهی که ندارم
تو شاهدی و ناظری و حاضرمحضی
بر بندگی ام جز تو گواهی که ندارم
گر دست نگیرم به درت خانه خرابم
جز درگه لطف تو پناهی که ندارم
یارب بگذر از عملم هر چه که دیدی
جز روی سیه هیچ گناهی که ندارم
#داریوش_جعفری
بار دیگر مطرب آمد شور مستی ساز کرد
داستان دلبری در گوش من آغاز کرد
دست بر مضراب دل با عشوه برد از راه گوش
تا که بند و قفل اسرار دلم را باز کرد
شور شیرین آفرید و حالت فرهاد داشت
صوتِ محزونیِ مجنون را طنین انداز کرد
با همین حزنِ فراگیرِ جنون آمیزِ تلخ داستان دلبری را کنج دل آواز کرد
آنچنان شد ساکن ویرانهء دل که عاقبت
کولیِ دیوانه را در عاشقی ممتاز کرد
دید چون افسار دل از دست رفت آن بی وفا
عشوه آمد ناز کرد و عشوه آمد ناز کرد
از وفای خویشتن بال و پرش دادم ولی
با همین بال و پری که دادمش پرواز کرد
#داریوش_جعفری
سحر با باد میگفتم حدیث زندگانی را
شکایت از غم خود کردم و عیش فلانی را
که پاسخ گفت ز این شکواییه بگذر که میبخشی
به طوفان فنا در لحظه بنیان جوانی را
ثنا گوی خدا باش و ز حال خویش شاکر شو
ندیدی سایل درمانده ای بر خرده نانی را
یکی مجنون به صحرا آن یکی مفلوک و درمانده
نظر کن تا ببینی محشری از ناتوانی را
اگر رنج است امروزت ترا گنجی ز پی آید
بنا بر عدل میریزد خدا نظم جهانی را
نه میخواهد ز تو اعمال موسای پیمبر را
نه از موسی پسندد لحن گفتارِ شبانی را
قیاس خود مکن با شاه و درویشان به خود بنگر
که در آتش نیندازی اساس زندگانی را
نه دیروزت به یاد آید نه دانی چیست فردایت
چنین شد تا بنا سازی به عالم مهربانی را
هزاران نکته ها دارد حکایتهای این هستی
که نتوان گفت یک از اینهمه سرِّ نهانی را
داریوش جعفری
از کوی جانان میروم دیگر نمی آیم
با چشم گریان میروم دیگر نمی آیم
شاداب چون گل آمدم سرمست چون بلبل
چون شمع سوزان میروم دیگر نمی آیم
بر شانهء باد خزانی زلف افشاندم
همراه باران میروم دیگر نمی آیم
با گرمی نور آمدم با سردی باد و
برف زمستان میروم دیگر نمی آیم
موجی که از دریای مهرش بر دل آمد رفت
من هم چو طوفان میروم دیگر نمی آیم
پاک و مطهر بوده ام دیروز...اگر امروز
آلوده دامان میروم دیگر نمی آیم
دیگر زمان شور عشق و شعر و شادی نیست
دیگر پریشان میروم دیگر نمی آیم
داریوش جعفری
شب از رویای رنگینت اگر خوابم...نمیدانم
و اگر بیدارم و حیران وَ بیتابم...نمیدانم
کنار بستر یادت اگر هشیار یا مستم
اگر سیراب یا لب تشنهء آبم...نمیدانم
میان مزرع قلبم نهادی بذر مهرت را
دل خود را رعیت یا که اربابم...نمیدانم
برای دل سپردن بیش از این...آهسته باید رفت؟
و اگر باید به سر سوی تو بشتابم...نمیدانم
به دریای غمت افتاده ام بی دست و پا اما
چنان ریگ روان یا گوهری نابم...نمیدانم
زبان بگشا بگو با من چه میخوانی مرا در دل
سیاهی های شب، یا نور مهتابم...نمیدانم
اگر باران اگر سیلاب... گر بتخانه یا محراب
ترا چون دشمن جان یا ز اصحابم...نمیدانم
چه باور در سرت داری نه میخواهم نه میدانم
ولی دانم غمینم یا که شادابم...نمیدانم
داریوش جعفری
باورم در عشق او چیزی ز ایمان نیست کم
درد این همصحبتی از رنج هجران نیست کم
بیتی از آشفته گیسویش به نظم آورده ام
بیت منظوم پریشانم ز دیوان نیست کم
چهره ای آشفته از این رنجها شد حاصلم
چهرهء آشفته از حال پریشان نیست کم
آسمان چشم من ابریست در احوال یار
قطرهء جاری ز چشم از سیل و باران نیست کم
میدهد آهم تمام شهر بر باد فنا
گر نمیدانی بدان آهم ز طوفان نیست کم
گر حدیثی نیمه گفتم جان من عیبم مکن
چون شرار عشق ز آتشهای سوزان نیست کم
عاری از آلودگی شد دل در این بحر بلا
دل که شد اینگونه از بحر خروشان نیست کم
دل که شد سوزان و گریان و پریشان بهر دوست
میخورم سوگند بر قرآن ز قرآن نیست کم
داریوش جعفری
معنی باد بهاری ذره ای از بوی توست
یاس و ریحان نسترن خود جلوه ای از روی توست
باغی از گل را به بالای دو چشمت کاشتی
آفت جان دو عالم در خم ابروی توست
بین مژگانت دو تا سرچشمه از خورشید عشق
اینکه گفتم چشمه ای از چشم پر جادوی توست
هر زمانی داشتم دستی به دامان دعا
دیدم آندم بی هوا دست دعایم سوی توست
کافرِ بی دین و ایمانم نمیدانی بدان
کیش و آیینم جمال و قامت دلجوی توست
ذکر تسبیح و سلامم شرحی از دلداگیست
سجده ام خاک حریمت قبله گاهم کوی توست
عطر گیسویت مرا تا باغ رضوان میبرد
جان فدای اینهمه حُسنی که در گیسوی توست
دوباره امشب از یادت سوی غمخانه خواهم شد
و دیگر باره با یادت ز خود بیگانه خواهم شد
چنان گشتم پریشان خاطر و آشفته در عشقت
که بی شک بعد عمری ز این اثر افسانه خواهم شد
بگو من را چه میخواهی در این آشفته حالی ها
نگینی همچو گل بر سر؟ ویا چون شانه؟...خواهم شد
تو شمعی یا گلی یا بلبل عاشق نمیدانم
به هر صورت به گرد تو چنان پروانه خواهم شد
ز عشقت شهره در شهرم ولی بی حاصلم از تو
از این بی حاصلی ای جان بدان دیوانه خواهم شد
ندانم در کجا جویم تسلا از وصال تو
چو نَبود راه چاره راهیِ میخانه خواهم شد
تو را چون یوسف مصری به دل بنهاده ام اما
چو بستی در به رویم همدم پیمانه خواهم شد
بیا بگشا نقاب و رحم بر این بیقرارت کن
کز این تیر جدایی همچو بم ویرانه خواهم شد
ترا چون برگ گل در سینه پروردم به شوقی که
تو روحم میشوی من هم ترا ریحانه خواهم شد
اگر این معنی عشق است اینگونه که با مایی
پس از این بت پرستی ساکن بتخانه خواهم شد
داریوش جعفری
20/10/94
ریش دلت را جز محبت مرهمی نیست
با درد میمیری...اگر در دل غمی نیست
بی غم مبادا سینه ای در عالم عشق
عاری ز غمها زیستن...درد کمی نیست
زخمی که بر دل می نهد افراط در عیش
خوش بنگری بینی کم از بی همدمی نیست
بی درد...پاکی...هیچ معنایی ندارد
آلوده ای گر بر جمالت شبنمی نیست
دم را غنیمت دان...ولادت تا دمِ مرگ
یک لحظه یا صد سال باشد...جز دمی نیست
هر دم که می آید غمی از دیگران خور
جز این اگر باشی...به جانت محرمی نیست
عالم تمامی سر به سر درد است اما
برتر ز درد عشق آری عالمی نیست
داریوش جعفری
اهل بهشتی گر که کج رویی نداری
پیغمبری گر با بدی خویی نداری
گر خلق از دست تو آسایش ندارد
در خوی گرگی ز آدمی بویی نداری
داری اگر وقت کلامت گویشی نرم
بر خود ببال از اینکه بد گویی نداری
دل در درون سینه بهر مهربانی ست
در دل چرا مهری به مهرویی نداری
خوبان عالم بندهء مهر و عطایند
در سر چرا زین نکته ها مویی نداری
باید که رخت مهر بر تن دوخت ورنه
سلطان شوی...برجی و بارویی نداری
کج بین و کج خلق و کج اندیشی...خرابی
تا اینچنینی جای در کویی نداری
داریوش جعفری
دل و دین را به که دادی که چنین خاموشی
لب به جام که زدی بی خودی و مدهوشی
سر سودای که داری که به شب تا دم صبح
همه در بستر خوابند و تو در چاووشی
زلف آشفته و چشمان غزلخوان، بَد مست
به کجا رهسپری بهر چه کس میکوشی
چیست این شعله که بر پیکر خود گستردی
شرر چیست به جانت که چنین در جوشی
تا ندانی که دلت در پیِ رخسارهء کیست
نبری ره به دلی و سری و آغوشی
چند روز است مگر مدت عمر گذران؟
که چهل سال شده سهم تو بازیگوشی
با تو گفتم سخن از تجربه ام ، گر چه به نظم
نیست این شعر، که درس است، اگر باهوشی
گفتم این پند شِنو از منِ دیوانهء مست
پر بها عمر گرانمایه به کم مفروشی
داریوش جعفری
نگاهت تار و پودم را بهم زد
همه بود و نبودم را بهم زد
به یادم آمدی وقت نمازم
همین ذکر سجودم را بهم زد
داریوش جعفری