با دو ابروی کمانت کار خنجر میکنی
چشم تا وا میکنی چشم مرا تر میکنی
گونه هایت گونه ای از رنگ سرخ دشت رز
زلف چون وا میکنی ولله محشر میکنی
یک نفس جان بخش و جان پرور چو عیسی میشوی
یک نفس دیگر مرا بیمار و مضطر میکنی
خاطرت آزردهء این شور چشمی ها مباد
گرچه با چشمت مرا راهی به بستر میکنی
با صفای هر دمت صد گل شکوفا میشود
بازدم چون میزنی صد باغ پرپر میکنی
کرده ای مجنونم وشهری شده مجنون من
حال لیلایی به کارِ یارِ دیگر میکنی
اینهمه گفتم سخن اما یکی دارم سوال
یک شب اندر بسترِ آغوش من سر میکنی؟
داریوش جعفری
24/6/94
در چهرهء ماهش دو سه تا نقش جنون است
نوش سخنش نیش تر از زخم زبون است
خوش قامت و خوشروست ولی دل ندیدهش
که این فتنهء سیار فقط تشنهء خون است
داریوش جعفری
24/6/94
حضرت عشق عجب جنس عجیبی دارد
آشنا با همه و حس غریبی دارد
شعر من گر چه نصیبی نبرد ز این معنی
هرکه دل داشت از این فیض نصیبی دارد
داریوش جعفری
24/6/94
دو غزل نذر دو تا دیدهء زیبا کردم
عاشق شعر شدم شور تماشا کردم
بیت دوم که زدم دست به اندام قلم
جلوهء دیگری از چشم تو پیدا کردم
هر چه مضمون نکو بود در آن چشم سیاه
همه را مثل خودت بین غزل جا کردم
طرح چشم تو چنان در غزلم جا خوش کرد
که در این شهر دو صد ولوله بر پا کردم
شعر من شور گرفت و غزلم اوج گرفت
همه گفتند که من میل به رویا کردم
زار و بیمار نشستم سر دیوار غمت
دو سه تا بیت دگر از تو تمنا کردم
تا که آگاه شد این شهر غزل مال تو بود
شورشی کرد به پا آنچه هویدا کردم
همهء شهر رقیبم شد از این طبع خراب
قافیه باختم و وصف تو حاشا کردم
داریوش جعفری
23/6/94
آدمی باشد اگر چون خر بد است؟ یا خر بد است؟
آدمی باشد اسیر زر بد است؟ یا زر بد است؟
با لگد افتاده بر در ناسزا گوید بر او
ناسزاها گفتن و کوبندهء این در بد است؟ یا در بد است؟
صوت ناهنجار ماشینش جهان را کر کند
اینکه میسازد جهان را با صدایش کر بد است؟ یا کر بد است؟
آنکه از مردانگی جز اسم نر بی بهره بود
بی نصیب از خصلت مردانگیِ نر بد است؟ یا نر بد است؟
عقل چون در سر نبودت بیخودی سردرگمی
بی نصیب از عقل بودن در میان سر بد است؟ یا سر بد است؟
گشته در شهر و دیارش شهره بر شرّ آفرین
اینکه عالم را بیندازد میان شر بد است؟ یا شر بد است؟
گَر شد آندم گُر گرفت جادوگری را پیشه کرد
این قضاوت با تو جادو گر بد است؟ یا گَر بد است؟
یک گزینه پیش آوردم یکی پس گو جواب
آدمی باشد اگر چون خر بداست؟ یا خر بد است؟
داریوش جعفری
با تیغ ابرو آمدی میخانه را در خون کنی؟
یا پرده افکندی ز رخ تا خلق را مجنون کنی؟
افتان و خیزان میروی تا فتنه ای برپا کنی؟
از چیست خواهی خلق را دلداده و مفتون کنی
گر عشق میخواهی بیا چون عاشقان دیوانه شو
زین کار شاید جلو ه ای در دیدهء گردون کنی
تا کی ز من دم میزنی دامن بر این غم میزنی
باید که از خود بگذری من را ز من بیرون کنی
افسانه ها را پاره کن این بی دلی را چاره کن
با سحر چشم و دلبری شاید دلی افسون کنی
مهر و وفا را پیشه کن در کار خود اندیشه کن
شاید که شمع روشنی در شام کس افزون کنی
کوه غرور سینه را با ناخن مهرت بکن
افتادگی را پیشه کن تا قله را هامون کنی
این خط و خال وتیغ و خون ناید به کارت در جنون
باید بر این دشت جنون سودای دیگرگون کنی
داریوش جعفری
23/6/94
کاش میشد قصه را تغییر داد
قصه ای از سرنوشت از سرنوشت
قصه ای بی کینه و بغض و نفاق
قصه ای سرشار از بوی بهشت
کاش میشد تیرگی را تار کرد
هر کژی را گوشه ای انبار کرد
کاش میشد فرش کرد این شهر را
با گل نرگس شقایق نسترن
کاش میشد قصه ای از سر نوشت
از گلی بی خار بر روی چمن
داریوش جعفری
کاش میشد قصه را تغییر داد
قصه ای از سرنوشت از سرنوشت
قصه ای بی کینه و بغض و نفاق
قصه ای سرشار از بوی بهشت
کاش میشد تیرگی را تار کرد
هر کژی را گوشه ای انبار کرد
کاش میشد فرش کرد این شهر را
با گل نرگس شقایق نسترن
کاش میشد قصه ای از سر نوشت
از گلی بی خار بر روی چمن
داریوش جعفری
ای همهء قرار من زخمهء زخم تار من
خیز زجا نگار من بی تو هلاک میشوم
بسته به دار تو منم موج و کنار تو منم
مست و خمار تو منم بی تو هلاک میشوم
ای سر زلف تو شرر تا به کی ام کنی حذر
جان بستان و دل ببر بی تو هلاک میشوم
یاد تو مونس دلم شعر تو شور محفلم
مهر تو آب درگلم بی تو هلاک میشوم
جام تویی سبو تویی سجدهء بی وضو تویی
آب خوش گلو تویی بی تو هلاک میشوم
برق نگاهت آفتاب نور رخ تو ماهتاب
پرده فکن دمی بتاب بی تو هلاک میشوم
یاد تو خیر بیکران روی تو جلوهء جنان
چند رخت کنی نهان بی تو هلاک میشوم
چند دو دیده تر کنم چند هدر سفر کنم
چند گلایه سر کنم بی تو هلاک میشوم
(ای گل بوستان سرا از پس پرده ها درآ)
سوی خودت ببر مرا بی تو هلاک میشوم
با تو ز مه قمر ترم با تو ز خلق سر ترم
با تو ز حور برترم بی تو هلاک میشوم
داریوش جعفری
22/6/94
مهرانه مهمان دلم ای کاش میشد
من را وصالش حاصلم ای کاش میشد
در ازدحام بیکسی هایم کجا بود
جایش میان منزلم ای کاش میشد
تنهاترین خاموش شهرآورد نورم
ماه منیر محفلم ای کاش میشد
خاک شرر خیز جدا از آب عشقم
یک قطره ای دل در گلم ای کاش میشد
پروردهء دستی ز طوفان بلایم
زخم نسیمی حاصلم ای کاش میشد
بی دردتر از من ندیده چرخ گردون
درد و بلایش مشکلم ای کاش میشد
دریای بی دردی گریبانم گرفته
امواج دردش مایلم ای کاش میشد
ای کاش میشد زخمه ای بر تار جانم
با زخم تیری قاتلم ای کاش میشد
داریوش جعفری
22/6/94
صبح است و نسیم عشق بر جان ریزد
از صورت مهر رنگ جانان ریزد
آن شبنم عشق کز رگ روح چکید
بر دامن سبز صبح خیزان ریزد
داریوش جعفری
22/4/94
نام تو جنون هر چه دیوانه و مست
ذکر سخن مسجدی و باده پرست
ای حضرت عشق گو چه اکسیری تو
که اینگونه گرفته ای جهان را در دست
داریوش جعفری
روزی به یار گفتم بازآ به خانه با من
راز و نیاز و سوز و حال شبانه با من
زلفت شده پریشان از بادِ نامرادی
سر روی شانه ام ده بر زلفْ شانه با من
خواهی فسانه باشی یا جاودانه باشی
دل را تهی کن از غیر طرح فسانه با من
رعدی بزن به جانم ای ابر آتش افروز
آتش به جان هر کس خواهی زبانه با من
آسایش دو گیتی ارزانیِ نگاهت
هر اتفاق جانکاه در این میانه با من
بر کشتزار قلبم چون مهر پرتو افکن
امواج نور با تو باران و دانه با من
یک شب فضای دل را با نور خود بیفروز
تا صبح روز محشر شعر و ترانه با من
داریوش جعفری
21/6/94
بیقرارم کرده ای با چشم مستت آفرین
با شراب سرخ لعل می پرستت آفرین
وحشی دشت جنون بودم گرفتی عاقبت
رشتهء احساس پاکم را به دستت آفرین
داریوش جعفری
شیوه اش در دلبری جان پرور است دلپذیر
تیغ ابرو قاتل جان دو صد مرد دلیر
کشته ها دارد بدونِ ذره ای ردِّ و اثر
اینچنین خونریز باشد در دو عالم بی نظیر
داریوش جعفری
دلبستهء آن چشمم و مژگان و دو زلفش
آن چهرهء زیبای دل انگیز و پریوش
گرمای تنش نیست تب عشق که دارد
در سینهء خود کوه شرر خرمن آتش
داریوش جعفری
19 /6/94
میشد که در خیالم صبح امید باشی
یا اینکه شاد همچون ایام عید باشی
با سایه سار مهرت میشد قریب باشم
میشد که در کنارم چون سرو و بید باشی
جز غم نشد نصیبم از یاد دلفریبت
میشد که شادیم را یک شب نوید باشی
تا کی حجاب گیری در پشت ابر تیره
ای ماه چند خواهی تا ناپدید باشی
در انزوا چه خواهی از لاک غم برون آی
خود شیخ گر نباشی باید مرید باشی
حد میانه ای نیست در این زمانه باید
یا با یزید باشی یا بایزید باشی
ای نوترین ترانه میشد که شعر من را
ادغام یک غزل با شعر سپید باشی
داریوش جعفری
19/6/94
در حلقهء گیسوی توام زار و گرفتار
یک نقطه در این حلقهء مو فاصله مگذار
زلف تو گره بندِ دل و دیدهء ما شد
لطفی کن و با شانه دل زار میازار
با باد به رقص آمده ام بی می و مطرب
برخیز و کمی تار از این سلسله بردار
یا زخم بزن بر دل من یا به تن باد
یا زخمه بیارای و در این بزم بزن تار
ماندم که به این فکر و خیالات خرابت
خواهی چه کسی را تو کنی باز گرفتار
بیچاره منم من که گرفتارم و مجنون
بر دلبر رویایی و فتانه و مکّار
یارب سببی ساز که یا یار ببینم
یا از دل و پایم دگر این سلسله بردار
داریوش جعفری
18/6/94
ز جام چشم خمارت شراب میخواهم
میان بستر عشق تو خواب میخواهم
اگر چه شعلهء چشمت عذاب جان من است
از این پیاله دمادم عذاب میخواهم
میان اینهمه ساز و نوا که درشورند
به یاد قند لبانت رباب میخواهم
به پیچ و تاب دو زلفت تبم تبانی کرد
به پیچ و تاب و تبم از تو تاب میخواهم
تویی تو قبلهء عشقم تویی نیاز و نماز
ز نیتم به وضو از تو آب میخواهم
خراب بادهء عشقم خراب و مجنونم
تو را خرابِ خرابِ خراب میخواهم
اگر چه پیش دو چشمم حجاب میگیری
تو را عیان و به حال حجاب میخواهم
و اگر چو قصه و رویا تویی به درس و کتاب
اگر که تاب ندارم کتاب میخواهم
خلاصه با تو بگویم به هر طریقه و راه
ز جام چشم خمارت شراب میخواهم
داریوش جعفری
18/6/94
ای کاش سرت تاج سری داشته باشد
از رهگذرت کس گذری داشته باشد
عمریست در این باغ نشستی به امیدی
ای کاش امیدت ثمری داشته باشد
بیهوده مکش سر به سر کوچه و بازار
دلدار تو باید اثری داشته باشد
پرواز تو امید محال است بر این شمع
پروانه نشد هر که پری داشته باشد
این ظلمت خود ساختهء بیکسی ات کاش
نوری و فروغ سحری داشته باشد
گفتم که مزن پا به ره عشق که عاشق
باید جگرِ خونجگری داشته باشد
بیهوده مرو راه که معشوقهء مجهول
شاید که مسیر دگری داشته باشد
این بار نشاید که به منزل برسانی
منزل برسد آنکه خری داشته باشد
داریوش جعفری 17/6/94
در لباس همسرم عکس تو را دیدن خوش است
این که هستی دلبرم عکس تو را دیدن خوش است
سینهء تخت و بلورینت پرِ پرواز من
چون تویی بال و پرم عکس تو را دیدن خوش است
داریوش جعفری
طرح زیبایی چشمت بغض و آهم را شکست
حرمت و حجب و حیایِ در نگاهم را شکست
مانده ام شیطان تویی یا من...چه فرقی میکند
قدرتت در دلبری قفلِ گناهم را شکست
داریوش جعفری
من شاعر گمنام همین شهر و دیارم
بیتی است مرا خانه و کاشانه ندارم
اوضاع عجیبی ست ببین همچوخزانم
طوفانی و بارانی و هم زرد عذارم
شوقی به سرم نیست مگر یک غزلی ناب
آنهم به شب شعر شرابی نگارم
سودا زدهء طرهء جانانه ام افسوس
همزاد شب و همنفس باد بهارم
آوای خوشم نیست در این حنجره اما
اوراق مرا خوانده و گویند هزارم
دنیای عجیبی ست شدم همسخن زاغ
همبازی روباهم و قمری به کنارم
طبعم چو گلی نرم و لطیف است و طربناک
پنهان شده در دردم و در چهرهء خارم
بستم دگر این بار سفر از خود و این شهر
خواهم که روم منتظر سوت قطارم
هر جا که روم هرچه شوم حرف من این است
من شاعر گمنام همین شهر و دیارم
داریوش جعفری
17/6/94
جام است مژه اشک می وخانهء ما چشم
ساقی دل و میخانه من و مست شما چشم
بیچاره ترین ذرهء مخلوق خدا دل
آواره ترین ذرهء اعجاز خدا چشم
یک عهد نبستیم و یکی دل نشکستیم
جز در طلب و وسوسه و میل دو تا چشم
یک عمر که دل داد سراسر همه تاوان
تاوان همان بود که میکرد خطا چشم
یارب تو گواهی که در این عمر گرامی
بسیار بلا دیده دل از دست بلا چشم
هر امر کند دیده دلش چشم بگوید
یک بار نگوید به دل از محض خدا چشم
از بس که کشیدیم غم و رنج در این کار
بی دل شد و بر حال خودش گشت رها چشم
چشم و دل از آن روی که یاران قدیمند
از هر چه به جز خواهش دل گشت جدا چشم
بستند یکی عهد دل و دیده و ما نیز
بستیم دگر از رخ هر بی سر و پا چشم
داریوش جعفری
16/6/94
من مست می عشق توام باده نخواهم
از تو بخدا جز نگهی ساده نخواهم
در بند و گرفتارم و دلداده ترینم
در بند خوشم سینهء آزاده نخواهم
دلگیر مشو از من و دل گیر ز دستم
دلداده ترین هستم و دلداده نخواهم
از پای فتادم به مسیر تو و اکنون
چون پای مرا نیست دگر جاده نخواهم
وحشی تر از آنم که شوم طعمهء کس لیک
صیدم به تو و رام تو... قلاده نخواهم
ساییده ترین سنگدل صیقلی ام من
تندیس دلی نرمم و سنباده نخواهم
از سجده به خاک تو قیامم که روا نیست
بیخود شده از خویشم و سجاده نخواهم
داریوش جعفری
16/6/94
آوارهء کوی توام و خانه نخواهم
شادم که ترا دارم و کاشانه نخواهم
در دشت دلم دانهء مهر تو نهان است
از غیر تو سیرم به خدا دانه نخواهم
دردانه ترین دلبر دلدادهء دنیا
در دام منی غیر تو دردانه نخواهم
شد قصهء دلدادگیم همچو فسانه
باچشم تو افسون شدم افسانه نخواهم
پروانه و شمعم تو گل و بلبل عاشق
میسوزم و میگردم و پروانه نخواهم
تو میل من و دل بکنی یا نکنی یاد
فرقی نکند غیر تو جانانه نخواهم
آوای تو در گوش من از عهد ازل هست
زان رو نی و چنگ و شب شعرانه نخواهم
تو تاج سر و رهبر عشاق جهانی
با تاجِ تو تاجِ سرِ شاهانه نخواهم
در کنج خیالات پریشان شدهء خویش
آشفته تر از موی توام شانه نخواهم
داریوش جعفری 15/6/94
چندیست که از روی نگارم خبری نیست
آوای خوشی در سرِ مرغ سحری نیست
تا چند گرفتار جنون باشم و بینم
حتی نظری سوی من از منتَظَری نیست
یک عمر شدم دیده به ره تا که بیایی
در رنج فراغم به گمانم ثمری نیست
تا در دل من شعله عشق تو غیابیست
حاصل بجز از چشم تر و خونجگری نیست
گفتم که ببین زار شدم بس که نهانی
گفتی که عیان چهرهء من بر بصری نیست
(گفتی به تو گر بگذرم از شوق بمیری)
مُردَم پیِ رخسار تو جان دگری نیست
بی روی تو ای سرو خرامان بهشتی
همچون گذرم کز گذرم رهگذری نیست
سودای سرم هست نهم سر سرِ کویت
سرمایه سری هست سر از این که سری نیست
صد شعر و غزل ناله زدم تا تو نباشی
ای عشق ز رخسار بهارم خبری نیست
داریوش جعفری15/6/94
پیش چشمان ترم چهرهء دلدار بکش
ناز هر عاشق دلداده و بیمار بکش
سر عشق تو ندارد چو یکی در همه شهر
سر خود گیر و سر از کوچه و بازار بکش
من گرفتار تو هستم تو گرفتار خودی
لا اقل یک نظری سوی من زار بکش
سایهء سرکش همسایهء خود را مپذیر
تن به سرسایهء بی منت دیوار بکش
اینهمه ناز و کرشمه به که میفرمایی
گاهگاهی سر خود جانب گلزار بکش
یا منه پای برهنه به سر باغ و چمن
یا که از پای به دستان خودت خار بکش
متهم کرده مرا دولت عشقم پی قتل
زحمتی نیست اگر زحمتم اینبار بکش
یار ما را نشدی لا اقل اینبار بیا
مهربانانه مرا بر سر این دار بکش
داریوش جعفری
ای وای بمیرم که یکی یار نداری
بیماری و تبدار پرستار نداری
در بادیه تنها و گرفتار جنونی
یک خانه که نه سایهء دیوار نداری
دل در سبدی خون سرِ بازار رساندی
سودای چه داری؟ که خریدار نداری
بی مایه فتیر است و دلت پیشِ کسی نیست
بیهوده مکش رنج که بازار نداری
تاهست دلت در به درِ کوچهء پوچی
پوچی و در این کوچه گرفتار نداری
تسکین غمِ مهلک دل دار خریدی
بر دار رسیدی و دلی زار نداری
تا هست چنین باشد و تا باد چنین باد
بر باد رود عمر چو دلدار نداری
عمرِ تو شود هیچ و شبی زار بمیری
زاری و پریشان ز دلت عار نداری؟
بیهوده به گرد تنِ خود تار تنیدی
آوای خوشی در تن این تار نداری
از گوشه نشینیِ تو دل زار به خود گفت
ای وای بمیرم که یکی یار نداری
داریوش جعفری