اشعار داریوش جعفری

اشعار مذهبی

اشعار داریوش جعفری

اشعار مذهبی

داریوش جعفری

نیست در سر شور سودا غیر دوست

اَشْهَدُ اَنْ لا دل آرا غیر دوست


کس برایش نیست رسوا  مثل من

ما راَیْتُ لا جَمیلا غیر دوست


داریوش جعفری 

داریوش جعفری

حرف دل باشد اگر ساده و موزون بد نیست  

در تلاطم غزلت چون دل کارون بد نیست


فارغ از واژه و آداب غزلهای قوی 

شور شیرین بزنی نغمهء مجنون بد نیست  


همه گویند اگر قصهء پروانه و شمع  

تو زدی نقشی از این قاعده بیرون بد نیست 


گر که در روز شعف...خلق همه میرقصند

اشک شوق تو زند موج به هامون بد نیست 


صحبت درد و تب عشق که در پیکر توست

گرکه تشبیه کنی با تب طاعون بد نیست 


تا به کی یوسفِ در چاه و زلیخا گفتن 

گاه حرف و سخن از کردهء شمعون بد نیست 


رنگ رخسار تو نیلی ست گر از سیلی فقر 

کار حاتم کنی و صحبت قارون بد نیست 


دست آلوده به خون گر چه پلید است ولی

به رضامندی حق قامت در خون بد نیست


گر نظر پاک کنی حکمت باران پاکی ست

ران صحیح است...اگر خواند کسی رون بد نیست


واژه ها درِّ ثمین اند و چه زیبا اما

حرف دل باشد اگر ساده و موزون بد نیست

داریوش جعفری

درد را با ضربهء هر پتک خود تعمیر کن

در نبرد زندگی انگیزه را تصویر کن


رنجها گر تیغ گردد بر تنت غمگین مباش 

همتت را چون سپر کن غیرتت شمشیر کن


کودکی را واگذار و دست در دست پدر

پیشه کن مردانگی را غصه را زنجیر کن


پشت غم را بشکن و در گیر ودار دردها

آری ای فرزند آدم کار صدها شیر کن


وحشی نامرد این چرخ فلک را بند کن

با چنین همت دلاور عالمی تسخیر کن


گر چه در آغاز مهری با همین مردانگی 

قصهء خرداد خوش را مرد من تفسیر کن 


#داریوش_جعفری

داریوش جعفری

آزرده تر از روح گنهکارانیم 

طوفان زده ایم و ظاهرا طوفانیم

 

بر دام معاصی همگی دربندیم 

تا چند در این دام خطا درمانیم 


یارب سببی ساز که چون خاک کویر

 لب تشنهء قطره قطرهء بارانیم


 گفتی که دو روز است جهان گذران

 صاحب تویی و ما همگی مهمانیم


هر جا که نفس بود تو آنجا هستی

حاضر همه جا هستی و ما پنهانیم


رزاق تمام خلق تو...حیف که ما

سودا زدهء حوایج شیطانیم


چون صاحب ما و هر چه جنبنده تویی 

مپسند به درمان جگر درمانیم 

#داریوش_جعفری


داریوش جعفری

صبح است و نسیم عشق بر جان ریزد 

از قاب اذان نوای ایمان ریزد 


 برخیز که از روح خدا شبنم عشق

بر دامن سبز صبح خیزان ریزد

 

#داریوش_جعفری


داریوش جعفری

تا به کی از تو و از فاصله ها باید گفت؟

تا به کی از تو و آن زلف رها باید گفت؟ 


تا به کی رنج فراق رخ تو باید برد؟ 

تا به کی شور غزل را به نوا باید گفت؟ 


بس کن این فاصله را پرده ز رخسار بگیر 

کاسهء صبر سر آمد به کجا باید  گفت؟

 

شمع سوزان غم هجر توام...آب شدم 

تا به کی قصه به صد رنج و بلا باید گفت؟


جگرم سوخت ز بس بیخبر از حال توام 

بیخبر چند ز اوصاف شما باید گفت؟

 

تو که خود با خبر از حال دل زار منی 

بس کنم قصهء هجران تو؟...یا باید گفت؟


طرح شکواییهء خود سوی اغیار برم؟

یا که با دوست به محراب دعا باید گفت؟


محرم سرّ غمم نیست چو کس در همه شهر

گله از یار فقط پیش خدا باید گفت

 

#داریوش_جعفری

داریوش جعفری

هیچکس از حال ما شوریدگان آگاه نیست 

صد هزاران یار داریم و یکی دلخواه نیست 


خیل مشتاقان یوسف جملگی در انتظار 

چشمها در راه اما یوسفی در راه نیست

 

رنگ شب را تیره کرده صورت ابر سیاه 

هر چه میبینم نشانی از فروغ ماه نیست

  

کوچه ناهموار و ره نا امن و شب تاریک لیک 

در نظاره جمله یاران و یکی همراه نیست


بر سر دروازهء دل حک شده با خط خون

این سرای حضرت عشق است...جولانگاه نیست


معدن عشق است اینجا...پاکتر از این کجاست؟

این مسیر عشقبازی باشد این کجراه نیست


صد هزاران پیچ و خم باشد در این روشن مسیر

رهروانش بیشمار است و یکی گمراه نیست


زخم و درد و شعر و شور عشق میبارد به جان

اینهمه درد نهان دارد ولی بیراه نیست


صد سخن گفتم چنین تا اینکه پیر عشق گفت

زاهد ظاهر پرست از حال ما آگاه نیست


گفتمش صد طعنه بشنیدم از این زاهد که گفت

در حق ما هرچه گوید جای هیچ اکراه نیست

18/9/94

داریوش جعفری

بندهء دولت آن زلف کج و مِشکینم 

تا که جان هست بر این کیش و همین آیینم 


با اشارات نظر برده دل و دین از دست 

گر چه شاه سخنم بر در او مسکینم 


 همه شب دست دلم بسته به آن زلف دو تاست

همه دم مست رخ و خال لب شیرینم


از ازل معتکف صورت آن مهرویم 

تا ابد شاعر آن صولت آهنگینم


قبلهء قلب من دلشده رخسارهء اوست 

نیست ممکن که جز او یار دگر بگزینم 


پینهء صفحهء پیشانی ام از کفر من است

حاجی کعبهء آن ماهرخ بی دینم 


با تو گفتم کمی از طعم خوش عشق ولی

تو مپندار چنین شاد مرا...غمگینم


مصلحت نیست سخن بیش بگویم زین کار 

کافرم خوانی اگر یا که مسلمان اینم

داریوش جعفری

دوباره از تو نوشتم حکایتی موزون 

دوباره از قد و قامت و گونه ای گلگون


 قلم به دست گرفتم ز چشم بنویسم

 از آن کمان دو ابرو از آن لب میگون


 تو آن حلاوت عشقی که بر دلم داری 

کنار مهر و وفایت شرار روزافزون


 همیشه با توام و عاشقانه میبارم  

و یاد بحر وفایت دو دیده ام جیحون 


دوباره یاد تو کردم دوباره بالاجبار

فغان و ناله و آه و ترانه ای محزون


بیا که یوسف مصری ترانه میخواند

به نام نامی استاد شخص رودامون


دوباره از تو نوشتم دوباره میخوانم

ز گیسوان پریشان به رنگ گندمگون


نه من که از تو نوشتم اسیر آن زلفم

هر آنکه شعر مرا خوانده شد ترا مجنون

#داریوش_جعفری

داریوش جعفری

دوباره گشته ام از یادمان تو لبریز 

و خاطرات نجیبت به گریه دست آویز 


تو از طلوع بهاری شکوفه بارانی

 من از غروب خزانم و خش خش پاییز 


تو آب جاری و پاکی تو نم نم باران 

منم دو چوبهء خشک مترسک جالیز

  

نه غیر مانده برایم نه خویشتن دارم 

تمام من تو شدی و شدم ز تو لبریز 


بگو بگو تو چه هستی تو ای الهه ی حسن 

خدای جاذبه ای یا سحاب سحرانگیز 


نماد باور من چیست خود نمیدانم 

بدان که کرده اسیرم دو چشم شورانگیز

 

تجسم سر زلفت نگاهدار من است 

وگر نه عقل بگوید از این بلا بگریز 


خیال روی تو هر دم قرار جان من است 

اگر که رخ نگشایی رواست با تو ستیز 


تو را به دیده ندیدم چگونه بستیزم 

چو در دلی بنشانم به سینه خنجر تیز 


اگر نرفتی و ماندی دوباره در یادم 

ره نجات نماند به غیر حلق آویز 


#داریوش _جعفری

داریوش جعفری

سر آن ندارد امشب که براید آفتابی 

چه خیال خوب دارم که ببینمت به خوابی


همه نشعه و خمارم ز دو چشم توست یارا

قدحی افاضه فرما تو از آن لب شرابی


 نه ز غیر می بنوشم نه به میل غیر کوشم

همه هستی ام تو هستی تو خودت شراب نابی


 تو ز جنس نور هستی که به روز همچو مهری

به شب سیاه و تیره تو جمال ماهتابی


همه شوقم و تمنا که ببینم از تو رویی

تو چه سود دیدی از این که هماره در حجابی


به دعا گرفته ام دست به سوی حق که شاید

ز ره وفا تو آیی و برافکنی نقابی



ز فراغت ای نگارم بِنِگر به احتضارم

برسی به مردهء من نکنی اگر شتابی


داریوش جعفری 

داریوش جعفری

هر که باشدآشنا با درد... با ما آشناست

هرکسی رو سوی عشق آورد...با ما آشناست


جمله بی دردان عالم یک یک با ما غریب

عاشق غافل دل شبگرد...با ما آشناست


بین ما...بی دردها و بیدلان را نیست راه

دلنوازِ اهلِ درد و مرد...با ما آشناست


گر چه چون آتشفشانم در خودم... اما ببین 

قلبهای گرم و دست سرد...با ما آشناست


نیست بین ما و جمله کاخ داران الفتی

کولیِ اهلِ دل و ولگرد... با ما آشناست


گر چه از عیاشها کردیم حالی پرس و جو

ساده پوش و مستِ غم پرورد...با ما آشناست 


نیست سودایی به سر ما را به جز حرف نخست

هر که باشد آشنا با درد...با ما آشناست


داریوش جعفری 

12/7/94

داریوش جعفری

این شرر چیست که از چهرهء ماهت ریزد؟

این چه شوریست که از ناز نگاهت ریزد؟ 


اینهمه کشتهء بی بال و پر افتاده... ز چیست؟

 که از آن خنجر مژگان سیاهت ریزد 


لشکر زلف نیفشان به سر دام بلا

ورنه صد یوسف مصری سر چاهت ریزد 


تو مگر باد خزانی که چنین آشفته 

هر کجا میگذری گل سر راهت ریزد 


چیست این شور شرربار که در حنجر توست؟

 که چنین شعله به جان از دمِ آهت ریزد 


خون خلقی به زمین ریزی و هنگام خطر

 باز هم خلقْ پریشان به پناهت ریزد


دود شد پیکر من تا که نگاهم کردی

این شرر چیست که از چهرهء ماهت ریزد؟

  

داریوش جعفری

سرگذشت من

باز مست چشم و ابرو میشوم 

باز از اینرو به آنرو میشوم 


باز عقل از سر دوباره پر کشید

 سینه ام را عشق در آذر کشید


 مرغ دل تا آسمان پرواز کرد 

داستان دیگری آغاز کرد  


باز شد برگی دگر از سرنوشت 

مرغ دل این سرنوشت از سر  نوشت 


بعد از آن ایام عصیان و گناه 

بعد از آن دل مردگیهای تباه 


دم به دم در سینه نوری شد فزون  

عشق شد جاری به رگها جای خون  


دست من بگرفت و باخود راه برد 

از مسیری مشکل و جانکاه برد 


دیدم اول ناتوانی های خویش 

اشتباهات و جوانی های خویش 


دیدم از عقل سلیمم عاری ام 

باورم شد میکند او یاری ام 


هر چه کردم جملگی فرمان اوست 

هر چه دارم یک به یک احسان اوست 


درنظر آمد خطاهای دلم 

گفتم و حل شد تمام مشکلم 


صد بدی در جسم و جانم ریشه داشت 

بذر نیکی در دل و جان جا نداشت 


صد هزاران زخم بر خویشان زدم 

دست بر مال و تن ایشان زدم 


گفت باید یک به یک جبران کنی 

زخمها را جملگی درمان کنی 


صبح تا شامت ببینی کار خویش 

با چنین اوصاف گردی یار خویش

 

بعد از آن با من نشین در گفتگو 

هم شنو گفتار من هم خود بگو 


آن زمان جذاب گردی در زمین 

زندگی با عشق یعنی اینچنین


چون چنین کردم شدم محبوب خلق

بندهء خوب خدا مطلوب خلق


زانکه آزاری ندارم بر کسی

نیست در جانم دگر دلواپسی


هر چه گفتم رو نوشتی از من است

از منی که با خودم اهریمن است


چند حرف آخرم لطف خداست

این بداند هر که با من آشناست 

داریوش جعفری 

8/7/94

داریوش جعفری

باز با لبخند خود غرق سرورم کرده ای 

باز با برق نگاهت غرق نورم کرده ای 


شهد شیرین گلی با نیش زنبور زبان 

درد بخشیدی به جانم  پر ز شورم کرده ای 


ساکن دریای مواج دلم گشتی ز مهر 

از همان ره ساکن تنگ بلورم کرده ای

 

هر چه کردم با تو... از روی محبت بود و بس 

هر جفایی خواستی...دیدی صبورم... کرده ای 


کوچهء دل پیش از اینها کوچه ای بن بست بود 

آمدی... رفتی.. چنان راه عبورم کرده ای 


تا تو بودی با تو بودم یک دل ویکرنگ و گرم 

بس که رنجاندی مرا از خویش دورم کرده ای 


سرد رفتی از کنارم با خیالات خوشَت 

با خیالات خوشَت راهی به گورم کرده ای

داریوش جعفری 

داریوش جعفری

به سرم زد هوسِ چهرهء دلدار امشب

مست دیدم که تویی دست  به دیوار امشب


دست در دستِ رقیبم ز گذر میرفتی

سخنی ساده نگفتی به منِ زار امشب


گر چه گرمایِ دمت مایهء آرامم بود

شدم از سردیِ تو ناخوش و بیمار امشب


ادّعایت به وفا تا به ثریا میرفت

چیست این دست که داری به دگر یار؟امشب


فخر کردم به تو در مجلس بیگانه و دوست

شده ام مضحکهء صحبت اغیار امشب


گفته بودی گلم و رایحه ام شورانگیز

شده ای باد خزان و شده ام خار امشب؟


سرِ یاری چو نداری ز رهِ لطف بیا

دست من گیر و ببر تا به سرِ دار امشب

داریوش جعفری 

6/7/94

14/10

داریوش جعفری

من که از طایفهء ابرم و چون بارانم

با نوایی نمکین نام تو را میخوانم



نغمهء شرشر نابم همه باریدن توست

ورنه خشکیده کویری به رهِ طوفانم 


نوبهارم ز وجودت تو خودت میدانی

بی تو برگی به خزان رفته ام و میدانم


میل من گر نکنی بی تو خزان میمیرم

بی هوایت همه شب واله ام و حیرانم


سالها چشم به راه تو نشستم برگرد

جلوه کن من نه چنین مستحق هجرانم


در تف هجر تو از صبح ازل میسوزم

بی میِ وصلِ تو تا  شام ابد سوزانم


درگذار از چه مسیری؟ که نشینم به رهت

گر اشارت کنی ام خاک رهت میمانم


با که هستی به کجایی چه نشانیست ترا

بی خبر از توام و بادم و سرگردانم


پرده از رخ فکن ای یار که عمریست چو ابر

همه بغضم همه دردم همه دم گریانم

داریوش جعفری 

3/7/94

باز با زلف کج از گشت و گذارآمده ای!؟ 

در خزان غنچه زدی؟ مثل بهارآمده ای!؟ 

گلِ گیسوی پریشان شده را پیش رقیب

به حجابی برسان گر به قرار آمده ای  

صبحدم مست از این خانه برون میرفتی

شب مهتاب چرا باز خمار آمده ای؟

سرخوشم ز اینکه پس از آنهمه حیرانی و گشت 

باز برگشتی و با حال نزار آمده ای 

سخنی ساده نگفتی دمِ رفتن ز چه رو 

پر ز آوازی و با صوت هزار آمده ای 

دست بر زلف من و چاک گریبان رفتی 

در سرت چیست چنین دست به تار آمده ای 

تو همان گرگ قدیمی که وفا نیست ترا 

گر چه با بوسه... ولی بهر شکار آمده ای

داریوش جعفری 

31/6/94

با صورت ماه یاد تو افتادم

یک بار دگر دل به هوایت دادم 

هر چند که میدانم از این احساسم

آخر بدهی تو سنگدل بر بادم

داریوش جعفری 

پرسشی دارم جوابی هم   چه خویی بهتر است؟ 

زشت خویی می پسندی یا نکویی بهتر است؟ 

چهره را در هم کشیدی تو مگر جنگ آمدی؟ 

چهره بگشا با حریفم خوبرویی بهتر است 

همچنان آب روان از جامهء رنگین دل

کینه شستن بهتر است؟ یا کینه جویی بهتر است؟ 

گفتن یک حرف کج صد تا پیِ اثبات آن 

اینچنین باشد نکو؟ یا راستگویی بهتر است؟ 

شهرهء حجب و حیا بودن در این عالم خوش است؟ 

یا زبانزد گشتن از بی آبرویی بهتر است؟ 

بحر بودن در جهانِ پر تلاطم عیب نیست 

قطره باشی از رخی گردی بشویی بهتر است 

پیش رو روز است و روشن پشت سر شام سیاه 

یکدل و یکرنگ بهتر؟ یا دورویی بهتر است؟  

هر چه میخواهی بگو این است حرف آخرم 

سادگی مردانگی از هر چه گویی بهتر است 

داریوش جعفری 

30/6/94

تا هست این بغض و نفاق و کینه جویی ها 

یا ماسکهای رنگ رنگ و این دو رویی ها 

پیوسته میبارد عذاب از آسمان وقتی 

ردی ندارد زندگیها از نکویی ها 

داریوش جعفری

30/6/94

بیخبر از خویشتن بودم سفر کردی... برو 

محو رخسارت شدم از من حذر کردی... برو 

داشتم کاری مگر با سنگ قلبت بی وفا 

که اینچنین چون باد از قلبم گذر کردی... برو 

بارها گفتم بمان پیش من و بی من مرو 

گوییا داری هوای دیگری در سر... برو 

عهد نابستن چه بهتر تا ببندی بشکنی  

حال بستی عهد خود را با کس  دیگر... برو 

میروی خوش باش اما با هوسبازی خود 

پیکرم را کرده ای پا تا به سر آذر... برو 

در نمازی با من و تسبیح گوی دیگران 

گشته ای پیر طریقت مرشد کافر... برو

دست در دست من و سودای دیگر پروری؟

کن رها دستم دگر  گر میروی بهتر...برو

داریوش جعفری 

29/6/94

بی سر و سامان توام بی تو به سامان نرسم  

جسم  من و جان منی  بی تو به جانان نرسم 

شعر منی شور منی نغمهء ماهور منی 

نوح من و روح منی بی تو به ریحان نرسم 

شاه منی ماه منی یوسف در چاه منی 

روشنی راه منی بی تو به کنعان نرسم 

معتکف روی توام بسته به گیسوی توام 

 رهسپر کوی توام بی تو به ایمان نرسم 

مرغ گرفتار توام ذرهء دربار توام

زخمی و بیمار توام بی تو به درمان نرسم 

تو می و هم جام منی طعم خوش کام منی 

ساقی خوش نام منی بی تو به مستان نرسم 

تو گل بی خار منی شمع شب تار منی 

گر چه تو گلزار منی بی تو به بستان نرسم  

دیدهء گریان شده ام زار و پریشان شده ام 

ابر زمستان شده ام بی تو به باران نرسم 

شور شرربار تویی شعر گهربار تویی 

خفته و بیدار تویی بی تو به عرفان نرسم

فصل بهاران منی جانی و جانان منی 

قاری قرآن منی بی تو به قرآن نرسم 

داریوش جعفری 

28/6/94

تا در دلِ خود میل به محراب نداری

در عمر گران بهره ای از خواب نداری

بیهوده مکن ناله که سیراب نگردی

تا دست به دامان میِ ناب نداری

داریوش جعفری 

27/6/94

تا از میِ نوشین لبش مست نگردی

بی پا و سر و بی دل و بی دست نگردی 

بیهوده بود عمر تو ای شاعرعاشق

تا نیست نگردی به خدا هست نگردی

داریوش جعفری 

27/6/94

پُرَم از خیال باطل پُرَم از توهم تو

وتویی پر از حریفان و تهی ز خاطر من

داریوش جعفری 

27/6/94

تا دل ندهی یا ز کسی دل نستانی 

از حال من و درد دلم هیچ  ندانی 

در حیرتم از اینکه چرا از سخن عشق 

هیچ ات نه شنیدیم و نه دیدیم نشانی  

بیهوده چه گویم به تو از لذت مستی  

تا معتکف خلوت جام رمضانی

یک عمر حذر کرده ندادی به کسی دل 

اینگونه که پیداست تو از سنگدلانی   

تا کی بنشینی به نماز و همه دم ذکر 

بد نیست دهی گاه دلی بر جریانی 

یا دست بگیری تو ز افتاده ز پایی 

یا گرد غمی از سر و رویی بتکانی 

این عمر فقط پیری و درویشی و غم نیست 

دارد به میان شادی و هم شور جوانی 

بدخواهی و بدگویی وبدبینی انسان

کاری ست خطا عین عیان یا که نهانی

در پرده و بی پرده بگویم سخن خویش

گر مهر بورزی بخدا اهل جنانی

داریوش جعفری 

27/6/84

ای که دائم در خیالم از جمالت بوسه چینم 

داغ عشقت را نهادی  بر دل و روی جبینم 

شعله بر دامن کشیدی ازشرار چشمهایت 

محو دامن گشتم آمد شعله ها تا آستینم 

آتش از دامن گرفتم شعله زد بر عمق قلبم 

سوختم زین آشنایی سوخت هم دنیا و دینم 

من رکاب حلقهء اعجاز رب لایزالم 

تو دٌرِ انگشتر اعجازی و هستی نگینم 

من گرفتار بلایم من به دامت مبتلایم

من اسیرم گر که باشی یا نباشی در کمینم

آسمانی؟ کهکشانی؟ هر چه هستی با خیالت

عاشقی دلداده هستم تا که هستم اینچنینم 

من نه جنس آسمانم  نه گلِ باغِ جنانم

چند از لطف الهی میهمان این زمینم

من خراب زلف یارم بیقرار بیقرارم

هرچه تو هستی همانی هر چه من هستم همینم

داریوش جعفری 

26/6/94

در حصر عشقم کرده ای از هر کسی محصورتر 

هر چند دادی می مرا گشتم به تو مخمورتر  

وابسته تر گشتم به تو هر بار بر من کرده ای 

از پشت قاب چشم خود بر من نظر ناجورتر 

از یاد تو رفتم برون دوری ز دستانم کنون  

هر چند وصلت خواستم رفتی ز شهرم دورتر 

گفتی که از احساس من رنج فراوان دیده ای 

رنجیده خاطر میروی من از توام رنجورتر  

بیخود نخواهم دیده را بی روی ماهت ای صنم 

بی جلوه ات چشمان من بهتر که باشد کورتر 

این بیوفایی های تو شد شهره در شهرم ولی 

با اشک بعد از رفتنت گشتم زتو مشهورتر

آباد بودم کرده‌ای ویران و زارم بگذریم

کردم دعایت تا شوی از هر کسی معمورتر

ای ماه و ای حورم ببین شور و نوایت چشم را 

کرده است با صوتِ خوشِ آوازی از ماهور تر 

داریوش جعفری 

24/6/94

آواره تر از باد به دنبال توام 

آشفته تر از زلف تو و حال توام 

با هر که خوشی برو به امید خدا 

من تا  ابدالعمر  فقط  مال  توام 

داریوش جعفری 

24/6/94