از حس درونی ام کمی آگاه است
چشمش حرم و دیر و زیارتگاه است
اجزاء مرا به روی کاغذ آورد
میگفت دبیر آزمایشگاه است
داریوش جعفری
"ارنی" مگو بعید است که با زبان بخوانی
و جواب آید از دوست به غیر "لن ترانی"
به درون دل سفر کن و نظاره کن جمالش
که خدای تو عیان است و تو همچنان نهانی
دل و دیده روح و تن را چو یکی کنی ببینی
ز دو صد رهِ نرفته به یکیش در نمانی
تو خودی حجاب این جان تو خودی نقاب جانان
ز میانه خود تو برخیز و ببین رخش عیانی
نه سفر به طور سینا نه گذر به دیر باید
که عنایتی عیانی کُنَدَم به هر مکانی
نکند تفاوتی چند شه و گدا در این ره
که نظر به دوست دارد به خودش قسم شبانی
خط باطلی به خود زن بنشین کنار و بنگر
که ز دوست هرچه دانی تو همانی و همانی
دگر این به یار گویم به همان که گفت موسی
"ارنی"مگو که ما راست جواب "لن ترانی"
دو هزار جهد کردم دو هزار جمله خواندم
همه صورت اند و ظاهر تو نسیم عمق جانی
"ارنی" دگر نگویم ره دیگری نپویم
که تو حی حاضرهستی تو عیانِ بیکرانی
داریوش جعفری
خدا گفته که بهشت به زیر پاتَه ننه جو
بَرَه مِه بهشت همو برق تیاته ننه جو
صُب تا شِو حرص مُخوری و غُر و غُر سیم مکنی
هَمَه دنیام وِه خدا او غُرغُراته ننو جو
یادِمَه بَچَه که بیدِم هِی مِشُستی پالامِه
قدرِ زحمتت سرِم خاک پالاتَه ننه جو
گلِ گیسِ اِسپیدِت آتیش وِه جونم مِزِنَه
دلِ مِه خونَه مثه رنگ حِناتَه ننه جو
شرمِ ریت اِ دستِ مِه فشارت هی بالا مِرَه
فکر و ذکرِم هَمَه دردِ زُننیاتَه ننه جو
آرزوتَه مِدونِم مِخوای بَری خونَه خدا
دستِ بالِم خالیَه وِه اُو خداتَه ننه جو
یه جوری اشک مِریزی بَرَه حسینِ سر جدا
که دلِم به تِو اِز او اشک عزاتَه ننه جو
سر درِ خونت زدی اینجِه بَرَه امام رضاس
هَمَه زِنه ایم بَرَه امام رضاتَه ننه جو
هرچی که نِوِشتِمَه بَرَت هَمَه حرفِ مِن و
دو کُر و چند تا نَوَه وا دُختِراتَه ننه جو
داریوش جعفری
دیدهام بسیار مه رو کس چو او زیبا نبود
طرح چشمی همچو طرح چشم او شهلا نبود
می خرامید همچو آهو پیش چشمان رقیب
با که گویم که اینچنین رسمی در این صحرا نبود
بیشماری عاشق و دیوانه در این کار داشت
همچو من حتی یکی آشفته و شیدا نبود
آنچنان دور از من دلدادهء دیوانه گشت
گوییا اصلا کسی چون او در این دنیا نبود
قصه ها خواندم رهِ رویا گرفتم بیخودی
آخر آن طنّازِ فرّارم که در رویا نبود
بارها گفتم بمان پیش من و تنها مرو
ساده بودم آن پری یارِ منِ تنها نبود
بعد عمری سر زدم کنج دلم یادِ غمش
شور عشقی در دلم ای کاش بود اما نبود
بس که کردم گریه در ایام هجران و فراق
همچو یعقوب نبی چشمم دگر بینا نبود
حافظم گفتا که باز آید به کنعان یوسفت
آمد اما در نگاهش آن نوازشها نبود
داریوش جعفری
کعبه هم چادر مشکیست سرش این یعنی
هر چه حسن است پسِ چادر مشکی باشد
داریوش جعفری
چای تلخی هستم اندر استکانی پر تَرَک
کاش با قندِ زبانت طعم من شیرین کنی
داریوش جعفری
هر لحظه به دنبال معانی هستم
آوارهء بزم شعر خوانی هستم
گویند همه که شاعرم اما من
شاعر شدم از بسکه روانی هستم
داریوش جعفری
این بند اسارت معانی عشق است
آوارگی و جنون آنی عشق است
هردم به طریقی دل ما می شکند
اینبار بگویدم روانی.....عشق است
داریوش جعفری
گر که سرما بودو رفتی پشت سر در را ببند
اشک میریزم ولی تنها... برو تنها بخند
میروی سرخوش از اینجا تا کجاها.... مانده ام!
جای در بستی عزیزم دست و پایم را به بند
میروی زاینجا ولیکن کاش میگفتی کجا
شهر عطار و خراسان یا دیار شاه زند
بی تو بودن ساده بود اما نمیدانم چه شد
چند روزی بی تو بودن شعله بر جانم فکند
گفتمت بی من برو بی من بمان بی من بخند
بی وفا در پیش چشمم با رقیبانم نخند
دل به رویای تو بستم سرخوشم با یاد تو
گاه هم گریانم ازیاد تو و این حال گند
حال و روز خوش ندارم بی تو در کنج اتاق
مانده ام من را طبیبی یا که هستی دردمند
داریوش جعفری
آه این بند بس است
لای این پنجره را باز کنید
شاید این مرغِ گرفتار
پرش
بستهء زاغکِ خوش لهجهء پیری باشد
و به شوقش بپرد تا تهِ دشت
و بخواند آواز
که بِرویَد به همه دشت فقط نرگس و یاس
گرچه این مرغ در این بند گرفتار شده
ولی انگار که مرده ست همه دشت و دمن
با سکوتی سنگین
که در این بند تو دادی به لبش
نه فقط مرغ و من و زاغک و دشت
که جهانی مرده ست
باز کن پنجره را
که غزلخوان به سوی باغ رود
که بگیرد جانی
همهء شهرِ من و شهرِ شما
و شود عشق مهیا که جهانی بشود
باز کن پنجره را
شاید این مرغ در این شهر بپاشد بذری
آنهم از گوهرِ عشق
که محبت به جهان رویشی از نو بکند
و بسوزد کینه
تا شود دود و شود هیچ
شود شهر پر از
غزلِ نابِ صمیمیت و رقصِ گلِ سرخ
باز کن پنجره را.....
داریوش جعفری
ای قرارم بیقرارم
شوق دیدار تو دارم
بی حضورت ای بهارم
صد گره دارم به کارم
خانهء دل را چراغان کن
خود از فیض حضورت
چشم را روشن کن از طرحِ
دو چشم غرقِ نورت
گرم کن جان مرا از
آفتاب پشت ابرت
جلوه کن ای معنی صبر
ای صبوری پشتِ صبرت
تا به کی چشم انتظاری
تا به کی این بیقراری
تا به کی آشفته حال و
گریه چون ابر بهاری
بی تو یا مولی الموالی
مانده ام با دست خالی
باغ جانم خورده آفت
تا به کی این خشکسالی
ابر شو بر ما بباران
سیل شو ای چشمه ساران
این خزان باز آی و برچین
ای به دستانت بهاران
در حریقم با خیالت
تشنهء جام وصالت
از کجا گیرم سراغِ
وضع حالِ پر ملالت
تو مرادی من مریدم
ای علمدار رشیدم
هم خمیدم هم بریدم
روی ماهت را ندیدم
بس کن ای مه پرده پوشی
تا کجا مهر خموشی
نیش قلب مُنتَظِر را
مُنتَظَر هستی و نوشی
خسته ام ز این زندگانی
ای که تو صاحب زمانی
مانده ام ز این آشنایی
من نهان یا تو نهانی
شد سرانجامِ کلامم
ای که تو هستی امامم
بی تو ای آغاز و پایان
شعر نابی نا تمامم
ای قرارم بیقرارم
شوق دیدار تو دارم
بی تو در اوج خزانم
با تو سرسبزم... بهارم
داریوش جعفری
نقش دلدار من و رنگ غزل یکسان است
شرر عشق و تب و طعم عسل یکسان است
(برقی از منزل لیلی بدرخشید سحر)
فتنه ای کرد که بر اهل ملل یکسان است
بت من با نگهی جان دهد و بستاند
با چنین یار مگر لات و هبل یکسان است؟
بس بلند است و رفیع است که هنگام نگاه
دیدمش دامنش و اوج جبل یکسان است
(یارب این نوگل خندان که سپردی به منش)
جذبه اش بر همهء اهل محل یکسان است
(نه من از پردهء تقوی به در افتادم و بس)
که بلایش به سر اصل و بدل یکسان است
(ای که از کوچهء معشوقهء ما میگذری)
این مثل تا ابد از روز ازل یکسان است
(تا که از جانب معشوق نباشد کششی)
رنج عاشق همه تا وقت اجل یکسان است
داریوش جعفری
از همان مهر و وفایی که دگر نیست ترا
آنقَدَر درد کشیدم که ز هم پاشیدم
کاش میشد که بمیرم و نیاید یادم
چه خطاها ز تو و چشم سیاهت دیدم
تک و تنها شدم و شاد به من خندیدی
رفته ای با دگران زار شدم خندیدم
رفتی وپشت سرت آب زدم برگردی
رفتی وپشت سرت ابر شدم باریدم
تا نسوزد دل تو لحظهء باریدن اشک
ساده بودم ز نگاه تو رخم دزدیم
درد من خواستی و منتظر مرگ منی
مردم آندم که ترا با دگری ها دیدم
برو ای لیلی افسانهء من خوش باشی
که تو و مهر تو را بر دگران بخشیدم
داریوش جعفری
دوست دارم تا در آغوشت چو غم ماوا بگیرم
قصهء شیرین گذارم بیتی از لیلا بگیرم
دوست دارم با خیالت زلف گلها را بسوزم
زیر چتر مهربانی جانب صحرا بگیرم
دوست دارم خار باشم پای دامان نجیبت
تا به هجران همچو گل تصویری از رویا بگیرم
دوست دارم پر بگیرم تا خیالت گاهگاهی
ابر گردم از دو چشمت جانب دریا بگیرم
دوست دارم هیچ باشم در کنارت سایه گیرم
دوست دارم هیچ باشم تاجواب لا بگیرم
دوست دارم خاک باشم پایمالِ گامهایت
کی بخواهم مهر باشم تا که دنیا را بگیرم
دوست دارم طفل باشم سینه سُر آیم به سویت
وای دستم را بگیری در کنارت پا بگیرم
دوست دارم دوست دارم دوست دارم دوست دارم
دوست دارم یا بمیرم یا به قلبت جا بگیرم
داریوش جعفری
دیشب اندر بستر غم عکسی از دلبر کشیدم
از زمین تا آسمانها با خیالش پرکشیدم
دست بر دامن گرفتم دامن دل را دریدم
دست و پا و چشم و سر ازدامنِ دل بَر کشیدم
چشم بستم خواب دیدم دامن رویا گرفتم
لب انارین چشمها را چشمهء کوثر کشیدم
گونه ها را گونه ای از رنگ گندمگون گرفتم
هم که از برق نگاهش بر دلم آذرکشیدم
این چه رویای عجیبی بود که اندر بین بستر
گوشهء دنج اتاقم عکسی از محشر کشیدم
دادم از این شور شیرین قاب عکسی رو به رویم
دیدمش در شور شیرین محشری از شر کشیدم
قاب را بشکستم و بیدارگشتم با خیالش
پشت بر شر کردم و از خیر در دفترکشیدم
خیر وشری نیست چون در دفتر دل عاشقان را
عاشقی را وا نهادم صحنه ای دیگر کشیدم
خط زدم بر طرح گیسو چشم و لعل وخال و ابرو
سوختم زین کار باطل قصه را از سر کشیدم
داریوش جعفری
غزل چشم تو را محتاجم
و ردیف غزلی با بانو
میروم از سر آغاز نسیم
هر طرف میگذرم تا بانو
عالمی واژه و تک بیت و سرود
معنی دفترِ دنیا بانو
هر چه گفتیم و نوشتیم نبود
غیر تو بین غزلها بانو
باورم نیست زمینی باشی
تویی از عالم بالا بانو
سیرم از شعر و غزلهای تهی
سیرم از عالمی الّا بانو
داریوش جعفری
همه شب خیال دارم که ببینمش به خوابی
چه خیال باطلی در غم هجر او چه خوابی؟
به همان خیال بودم که ندا رسید جان را
سخنت چو هوشیاران و تو همچنان که خوابی
داریوش جعفری
مست از نگاه یارم زان یار دلنوازم
شکریست با شکایت اما بگو چه سازم
صد سجده کردم او را صد بار ذکر و تسبیح
بشکست با خیالش صد دفعه هر نمازم
با زلف چون کمندش هر سو کشیده ام تا
گم گشت راه مقصود در این شب درازم
شعرم به بند بندش تشریح زلف یار است
پندارِ خلق باشد شاعر نه بندبازم
شد در هوای یارم جان خاک پای یارم
این گرچه خود فرود است اما بود فرازم
صد قطعه شعر گفتم صد برگ دل سرودم
هر کس به چیزی و من بر این غزل بنازم
درسینه راز دارم دستی به ساز دارم
آواز شور خوانم با لهجهء حجازم
جانا روا نباشد خونریز را حمایت
مپسند زین میانه دل را به تیغ بازم
داریوش جعفری
آبادگر غیرم و نابود خودم
بر غیر خلیل هستم و نمرود خودم
یک دسته گره گشای خلقم خوانند
من دود شدم از گرهِ بود خودم
داریوش جعفری
بالاتر از آنی که ترا دست بگیرم
یا اینکه بخواهم تو شوی مرشد و پیرم
ای کاش بدانم ز کجا هست مسیرت
تا اینکه به زیر قدمت زار بمیرم
داریوش جعفری
از دام رخ تو دست کی بردارم
یا دفن کنم یا ز زمین بردارم
خوشبینم از حالِ خوش و میدانم
از راه وفا تو میکشی بر دارم
داریوش جعفری
دیرگاهیست دلم حسرت دوری دارد
و سرم وسوسهء نغمهء شوری دارد
ماهی قرمز خوش بالهء دریای دلم
به گمانم هوس تنگ بلوری دارد
بی سبب نیست سر و گوشم اگر می جنبد
هر کجا می نگرم رد حضوری دارد
پیشه ام گشته صبوری به فراقش اما
سنگ هم تاب چنین رنج صبوری دارد؟
هرکه دیده ست رخش دیده به غیری نگشود
دیدن خال و خطش ارزش کوری دارد
خواب بودم که مرا مست دو چشمانش کرد
دیدمش چشم که نه چشمهء نوری دارد
خون دل خوردم و یک بار نگفتم که بیا
کیست چون من که چنین باد غروری دارد
در گذرگاه خیالم نرود یاد کسی
غیراز آن ماه که هر لحظه عبوری دارد
داریوش جعفری
شب است و یاد چشمانت ربوده خواب را از سر
عجب حال خوشی دارم از آن چشمان افسونگر
نشد یک شب که بی یادت به بالش سر نهم شاید
پس از من کرده ای عاشق لحاف وبالش و بستر
عجب سیمای زیبایی عجب زلف دل آرایی
دو تا چشم سیه داری و مژگانی چنان خنجر
زغال سرخ لبهایت به آتش میکشد جان را
الهی گرد اندامت بسوزم همچو خاکستر
نمیدانم خدا اینقدر زیبایی چرا دادت
یقیناً خواست در روی زمین بر پا کند محشر
وشاید خواست عالم را کند حیران نمیدانم
تو را محشر کشیده یا تویی بر جانم ای مه شر
داریوش جعفری
94/5/17
طنزشیرین ونمک هم درغزلها لازم است
اندکی تغییر در ضرب المثلها لازم است
زشت باشد گر دغلکاری به کار دوستان
اندکی هم کار زشت پیش دغلها لازم است
طالب فیضی اگر افتادگی آموز لیک
گاه هم قمپز به پیش بد عملها لازم است
طعم شیرین عسل از شهد گل باشد ولی
گه شکربر جای شهدین عسلها لازم است
روغن و ژل را به موهای مجعد میزنند
شانه هم گاهی به همراه کچلها لازم است
بس حرام است قتل اما گاهی از اجرای حق
قتل باامر ولایت در جملها لازم است
چرت گفتم در غزل در لابه لای حرف راست
اندکی تغییر در ضرب المثلها لازم است
داریوش جعفری
تکرار عسل طعم رطب یعنی تو
مستیِ شرابی از عِنَب یعنی تو
مهجور ز دریای سخن یعنی من فرماندهِ دریای ادب یعنی تو
داریوش جعفری
شور و شوقی زده از عمق دلم تا رگ و پوست
نتوان گفت که این حال چه زیبا و نکوست
همهء علت این سرخوشی ام در این است
که زدم خنده سرِصبح به رخسارهء دوست
داریوش جعفری
،هرکجارفت سرم دیدسرموی توهست
،اثری دربرم ازطرهءگیسوی توهست
،چون نظر کرده به روی مه نودر شب تار
،شدهویداکه درآنم اثرازروی توهست
،تیرآرش نکند هیچ اثردردل زار
،تاکه مژگان سیاه وخم ابروی توهست
،رونقی نیست دگر روی زلیخاراهیچ
،زانکه دردیدهٔ یوسف رخ دلجوی توهست
،از نظر بازی خود محو رخ ماه شدم
،دیدم و گشت گمانم نظرش سوی تو هست
،هاتفی گفت که برخیزوببین شهرهء شهر
،باهمه حسن که گفتند چو بانوی توهست
داریوش جعفری
کی به جایی میرسی بی زحمت و نابرده رنج
یابه ویران پا بنه یا قعر دریا بهر گنج
دست بسته ازته دریا به زیر خاک رفت
تاشود گنج رقمها یکصدوهفتادوپنج
داریوش جعفری
مُردم و مرا نبود قدری حسنات
جز اشک وبکاء بر قتیل العبرات
با امر خدا فرشتگان در خوابم
بردند مراسوی جنان با صلوات
داریوش جعفری
بااشک چشم وقت نمازم وضوکنم
شاید که زخم سینهء خود را رفو کنم
با چشم کم فروغ در این شهر کورها
یارا چگونه نقش تو را جستجو کنم
این غم کجابرم که در این بحر پر خروش
غرقم بدون آن که دمی تر گلو کنم
یکدم بگیر پرده ز رخ تا ببینمت
بی پرده خواهمت که دمی گفتگوکنم
عاشق گذرکند به ره یار از آبرو
من آمدم ز تو طلب آبرو کنم
باساغری ز لطف تو ای یار بی نظیر
مستی کنم وَ خون به رهت در سبوکنم
من شرح حسن تو چو بخواهم یک از هزار
باید که صد غزل ز سماوات رو کنم
داریوش جعفری
امشب به جان عاشقان شوری دگر پیدا شده
بر دیدهء روشندلان نوری دگر پیدا شده
مطرب نوا سازد ولی کی دلنواز است این نوا
چون ساز دل را سوز ماهوری دگر پیدا شده
بسیار در عالم بود زنبور وشهد وباغ گل
این شهد ما از باغ وزنبوری دگر پیدا شده
دیگر ندارد جلوه ای روی ملک در چشم ما
بر ما ز سوی عرش حق حوری دگر پیدا شده
بسیار مستی کرده ام دیگر نخواهم می که چون
امشب شراب عشق ز انگوری دگر پیدا شده
دل شد خمار عشق وتن گردید همچون دل خمار
زین دردها در پیکرم سوری دگر پیدا شده
یک عمر مستی کردم و کِی مِی خماری دیده ام
دیدم شراب عشق و مخموری دگر پیدا شده
آنسان اسیر عشق او گشتم که چون بارِ دگر
گویا به عالم آتش طوری دگر پیدا شده
در بند دل غمگین شود در بندِ او گشتم ولی
من را نه غم آمد که مسروری دگر پیدا شده
امشب نماز عشق را مستانه برپا کرده ام
از این دورکعت عشق مستوری دگر پیدا شده
داریوش جعفری 1375
1375
دلم درحسرتی مانده در این ایام ظلمانی
و اما سخت دلتنگم خودت این را که میدانی
به زیرِ منَّتَت بودم وَ هستم هم که خواهم بود
به لطفی فارغم فرما از این حالاتِ حیرانی
پریشان طره نه یارا پریشان حال ومجنونم
قراری بر دلم آور در این حالِ پریشانی
به لطف اشک و روضه دیگراکنون شهرهء شهرم
دوچندان کن غم و دردم به یک لبخندِ پنهانی
دلم یک کربلا خواهد و لمس گامهایِ تو
بیا و دعوتم فرما شبِ جمعه به مهمانی
وَ صحنی پر زِ اشک و سوز وآه وناله واویلا
عجب حالی عجب شوری عجب صحنی چه ایوانی
عجب رویای رنگینی که مقتل راخودت خوانی
شهید روضه ات گردم شهید بزمِ عرفانی
داریوش جعفری