اشعار داریوش جعفری

اشعار مذهبی

اشعار داریوش جعفری

اشعار مذهبی

دیده‌ام بسیار مه رو کس چو او زیبا نبود 

طرح چشمی همچو طرح چشم او شهلا نبود 

می خرامید همچو آهو پیش چشمان رقیب

با که گویم که اینچنین رسمی در این صحرا نبود

بیشماری عاشق و دیوانه در این کار داشت

همچو من حتی یکی آشفته و شیدا نبود

آنچنان دور از من دلدادهء دیوانه گشت 

گوییا اصلا کسی چون او در این دنیا نبود 

قصه ها خواندم رهِ رویا گرفتم بیخودی 

آخر آن طنّازِ فرّارم که در رویا نبود 

بارها گفتم بمان پیش من و تنها مرو 

ساده  بودم آن پری یارِ منِ تنها نبود 

بعد عمری سر زدم کنج دلم یادِ غمش 

شور عشقی در دلم ای کاش بود اما نبود 

بس که کردم گریه در ایام هجران و فراق

 همچو یعقوب نبی چشمم دگر بینا نبود

حافظم گفتا که باز آید به کنعان یوسفت

 آمد اما در نگاهش آن نوازشها نبود 

داریوش جعفری

باز هم شعر سرودم که کنم وصف تو عالی

من و این طبع و تو و وصف...چه امید محالی

آمد این وَهم  سراغم که تو آلاله و یاسی

تو فراتر ز گل و پاکتر از شهد خیالی

تو و آن چهرهء عرشی من و این صحنهء فرشی

تو و آن سیرت و معنا من و این صورت قالی

چه بگویم ز جمالت چه بگویم ز کمالت 

که تو بالاتر از اوصاف کمالات و جمالی

به چه تشبیه نمایم رخ و لعل و خط و خالت؟

که نمانَد به خیالم سخن از وصف تو خالی

دو غزل وصف تو گفتم و دو صد شعر شنفتم

پُرم از جملهء مبهم پُرم از حرف سوالی

تو مثلهای جهان را همه را نقض نمودی

به چه مانی تو؟ ندانم بنویسم چه مثالی

دگر امّید بریدم و دو صد جامه دریدم

نتوان از تو نوشتن چه امیدی به وصالی؟

ز همین چند سرودن ز همین فکر تو بودن 

شده ام مست که گفتن نتوانم که چه حالی

تو شب قدری و قدر تو ندانم که مقدر

نشده از تو بگویم سخنی در خور و عالی

داریوش جعفری 


کعبه هم چادر مشکیست سرش این یعنی

هر چه حسن است پسِ چادر مشکی باشد

داریوش جعفری 

چای تلخی هستم اندر استکانی پر تَرَک

کاش با قندِ زبانت طعم من شیرین کنی 

داریوش جعفری

هر لحظه به دنبال معانی هستم

 آوارهء بزم شعر خوانی هستم

 گویند همه که شاعرم اما من

 شاعر شدم از بسکه روانی هستم

داریوش جعفری

 این بند اسارت معانی عشق است

 آوارگی و جنون آنی عشق است

 هردم به طریقی دل ما می شکند

 اینبار بگویدم روانی.....عشق است


داریوش جعفری

باز باران با ترانه 

با نوایی از خراسان

میخورَد بر بامِ قلبم 

السلام ای شاه خوبان

اشکبار شوق یارم 

بیقرارِ بیقرارم 

خانهء موسی بن جعفر 

شد گل افشان از حضورش

چشم نجمه گشته روشن 

از فروغ فوق نورش 

باز آمد نوبهاری 

بر زمین از لطف یزدان 

نسل هفتم را خدا زد 

گوییا بر نام ایران 

شد خراسان کوی جانان

 از شمیم و عطر قرآن 

باقدوم مهربانی 

خاک ما شد آسمانی 

در خراسان چون حرم زد 

خانه نه بیت الکرم زد 

سایه گستر شد به خاکم 

عشق او راسینه چاکم 

حاجی سلطان طوسم 

زائرش را پای بوسم 

تا قدم را در سرایِ 

ضامن آهو کشیدم 

بی هوا بین حریمش 

نعرهء یا هو کشیدم 

مست گشتم روبرویِ

 گنبد و صحن امامم

 بستم احرامی که گفتم 

زائر بیت الحرامم 

شکر میدارم خدارا 

زائرم کوی رضا را

سر به سجده دیدم آنجا

خیل شاهان و گدا را

گر مهیا نیست من را 

طاق و فرش کعبه بوسم 

حاجی سلطان عشقم 

خادم دربار طوسم

دیدم آن نقاره خانه

نغمه ای از او گرفته

دم ز سلطان خراسان 

ضامنِ آهو گرفته

هم فقیر و تاجداران 

همرهِ نقّاره داران

از سرِ شب تا سحرگه

بر لبِ شب زنده داران

یا رضا جان یا رضا جان 

یا رضا جان یا رضا جان

داریوش جعفری

آواره ترین سفیر تاریخ منم 

دلداده ترین دلیر تاریخ منم

ارباب ترین امیر تاریخ حسین 

آزاده ترین اسیر تاریخ منم

داریوش جعفری

__________

لب تشنه ترین امید تاریخ حسین 

سردارترین عمید تاریخ حسین 

بی یار ترین وزیر تاریخ منم

صد پاره ترین شهید تاریخ حسین

___________

 پرنورتر از مهر جهانتاب علیست 

بی خوابِ تمام خلقِ در خواب علیست

محراب ز سجده اش شرف یافت ولی

مظلوم ترین شهید محراب علیست

داریوش جعفری

گر که سرما بودو رفتی پشت سر در را ببند     

اشک میریزم ولی تنها... برو تنها بخند

میروی سرخوش از اینجا تا کجاها.... مانده ام!

جای در بستی عزیزم دست و پایم را به بند

میروی زاینجا ولیکن کاش میگفتی کجا 

شهر عطار و خراسان یا دیار شاه زند

بی تو بودن ساده بود اما نمیدانم چه شد

چند روزی بی تو بودن شعله بر جانم فکند 

گفتمت بی من برو  بی من بمان  بی من بخند

 بی وفا در پیش چشمم با رقیبانم نخند 

دل به رویای تو بستم سرخوشم با یاد تو 

گاه هم گریانم ازیاد تو و این حال گند 

حال و روز خوش ندارم بی تو در کنج اتاق

مانده ام من را طبیبی یا که هستی دردمند

داریوش جعفری 

آه این بند بس است

 لای این پنجره را باز کنید

 شاید این مرغِ گرفتار

 پرش

 بستهء زاغکِ خوش لهجهء پیری باشد

 و به  شوقش بپرد تا تهِ دشت 

 و بخواند آواز

 که بِرویَد به همه دشت فقط نرگس و یاس 

گرچه این مرغ در این بند گرفتار شده 

ولی انگار که مرده ست همه دشت و دمن

 با سکوتی سنگین  

که در این بند تو دادی به لبش

 نه فقط مرغ و من و زاغک و دشت 

که جهانی مرده ست

 باز کن پنجره را 

که غزلخوان به سوی باغ رود 

که بگیرد جانی

 همهء شهرِ من و شهرِ شما  

و شود عشق مهیا که جهانی بشود

 باز کن پنجره را

شاید این مرغ در این شهر بپاشد بذری 

آنهم از گوهرِ عشق 

که محبت به جهان رویشی از نو بکند

و بسوزد کینه 

تا شود دود و شود هیچ 

شود شهر پر از 

غزلِ نابِ صمیمیت و رقصِ گلِ سرخ

باز کن پنجره را.....

داریوش جعفری

ای قرارم بیقرارم  

شوق دیدار تو دارم 

بی حضورت ای بهارم 

صد گره دارم به کارم 

خانهء دل را چراغان کن 

خود از فیض حضورت 

چشم را روشن کن از طرحِ

 دو چشم غرقِ نورت 

گرم کن جان مرا از 

آفتاب پشت ابرت 

جلوه کن ای معنی صبر

ای صبوری پشتِ صبرت 

تا به کی چشم انتظاری 

تا به کی این بیقراری

تا به کی آشفته حال و 

گریه چون ابر بهاری 

بی تو یا مولی الموالی 

مانده ام با دست خالی 

باغ جانم خورده آفت 

تا به کی این خشکسالی 

ابر شو بر ما بباران 

سیل شو ای چشمه ساران 

این خزان  باز آی و برچین  

ای به دستانت بهاران 

در حریقم با خیالت 

تشنهء جام وصالت  

از کجا گیرم سراغِ  

وضع حالِ پر ملالت

تو مرادی من مریدم 

ای علمدار رشیدم 

هم خمیدم هم بریدم 

روی ماهت را ندیدم 

بس کن ای مه پرده پوشی 

تا کجا مهر خموشی 

نیش قلب مُنتَظِر را 

مُنتَظَر هستی و نوشی  

خسته ام ز این زندگانی 

ای که تو صاحب زمانی 

مانده ام ز این آشنایی 

من نهان یا تو نهانی 

شد سرانجامِ کلامم 

ای که تو هستی امامم 

بی تو ای آغاز و پایان 

شعر نابی نا تمامم 

ای قرارم بیقرارم 

شوق دیدار تو دارم 

بی تو در اوج خزانم 

با تو سرسبزم... بهارم

داریوش جعفری

نقش دلدار من و رنگ غزل یکسان است  

شرر عشق و تب و طعم عسل یکسان است 

(برقی از منزل لیلی بدرخشید سحر) 

فتنه ای کرد که بر اهل ملل یکسان است 

بت من با نگهی جان دهد و بستاند 

با چنین یار مگر لات و هبل یکسان است؟ 

بس بلند است و رفیع است که هنگام نگاه

دیدمش دامنش و اوج جبل یکسان است 

(یارب این نوگل خندان که سپردی به منش) 

جذبه اش بر همهء اهل محل یکسان است 

(نه من از پردهء تقوی به در افتادم و بس) 

که بلایش به سر اصل و بدل یکسان است

(ای که از کوچهء معشوقهء ما میگذری) 

این مثل تا ابد از روز ازل یکسان است 

(تا که از جانب معشوق نباشد کششی)

رنج عاشق همه تا وقت اجل یکسان است

داریوش جعفری 

در آسمان بی کسی ام یک ستاره نیست 

غربت نشین کوفه ام و راهِ چاره نیست 

طوفان کینه ها شده راهی در این دیار 

دریای غصه های دلم را کناره نیست 

آه ای حسین فاطمه برگرد از این مسیر 

در کار خیر حاجت هیچ استخاره نیست 

جایی که نور حق به دلِ مردمش نرفت 

جای طلوعِ نورِ تو ای ماهپاره نیست 

اینجا تمام در پیِ خلخال و زیورند 

بحثی در این میانه به جز گوشواره نیست  

هر صحبتی ز آب و گُل و باغشان دروغ 

نیت به غیری راس تو و مشک پاره نیست 

آماده گشته کوفه که غارتگری کند 

فرقی میانِ پیرهن و گاهواره نیست 

از عهد خوش مرا به بلندی کشانده اند 

مهمان که جای او سرِ دارالعماره نیست 

کس نیست گوید این سرِ مهمانِ کوفه است

جای تنش دگر سرِ میخِ قناره نیست

این حرف آخرم نکند بشنود رباب 

حتی که رحمشان به سرِ شیر خواره نیست  

داریوش جعفری

تا مسیرم به درِ خانه ات افتاد حسین 

خانه آباد شدم خانه ات آباد حسین

نه کلاسی و نه درسی و نخواهم ورقی 

زانکه هستی تو مرا مکتب و استاد حسین 

دل و دین داشتم و صبر و قراری همه را 

تو ربودی ز کف و داده ای بر باد حسین

صید دام تو شدم عزّت و جاهم دادی

جان فدای کرمت حضرت صیاد حسین

دل نالایق من تا به غمت گشت اسیر

گوییا تازه شدم از قفس آزاد حسین

گر که خوبم و اگر بد به تو من محتاجم 

جان زهرا مبرم یک نفس از یاد حسین

قسمتم کن سفری جنتِ بین الحرمین 

با غبارِ حرم از صحن گهرشاد حسین

داریوش جعفری

از همان مهر و وفایی که دگر نیست ترا

آنقَدَر درد کشیدم که ز هم پاشیدم

کاش میشد که بمیرم و نیاید یادم

چه خطاها ز تو و چشم سیاهت دیدم

تک و تنها شدم و شاد به من خندیدی 

رفته ای با دگران زار شدم خندیدم

رفتی وپشت سرت آب زدم برگردی

رفتی وپشت سرت ابر شدم باریدم

تا نسوزد دل تو لحظهء باریدن اشک

ساده بودم ز نگاه تو رخم دزدیم

درد من خواستی و منتظر مرگ منی

مردم آندم که ترا با دگری ها دیدم

برو ای لیلی افسانهء من خوش باشی

که تو و مهر تو را بر دگران  بخشیدم


داریوش جعفری

سالها در کار توجز گریه بیکاریم ما

 کوهی ازغم بی رخت در سینه ها داریم ما

داغ هجران در دلم داغ غریبی بر دلت 

درگلو زین درد و غمها بغض میکاریم ما 

همچو ابری در مسیرتندباد فاصله 

هر کجا از بغض دوری داغ میباریم ما 

نسخهء درمانی بیماری دلها تویی 

درد دلها را دوا فرما که بیماریم ما 

گر به ظاهر زنده و آوارهء کوی توایم 

در حقیقت کشتگان روی دلداریم ما

بی تو ای آرامِ جان آرامْ جانم نیست نیست 

بی تو ای آرام جانها در پی داریم ما 

بی رخت خورشید هم نوری ندارد پس بتاب

چند سالی بی حضورت در شب تاریم ما

نیست کس را بی شما قدر و بهایی با شما

تاجدار از خدمت خدام درباریم ما 

در کجا ساکن شوم پرده نشین فاطمه

چهره بنما بی رخت آواره و زاریم ما

آرزو دارم ببینم دست پاک انتقام 

حسرت خونخواهی از دشت  بلا داریم ما

داریوش جعفری 

دوست دارم تا در آغوشت چو غم ماوا بگیرم

قصهء شیرین گذارم بیتی از لیلا بگیرم

دوست دارم با خیالت زلف گلها را بسوزم 

زیر چتر مهربانی جانب صحرا بگیرم

دوست دارم خار باشم پای دامان نجیبت 

تا به هجران همچو گل تصویری از رویا بگیرم

دوست دارم پر بگیرم تا خیالت گاهگاهی

ابر گردم از دو چشمت جانب دریا بگیرم

دوست دارم هیچ باشم در کنارت سایه گیرم

دوست دارم هیچ باشم  تاجواب لا بگیرم

دوست دارم خاک باشم پایمالِ گامهایت 

کی بخواهم مهر باشم تا که دنیا را بگیرم

دوست دارم طفل باشم سینه سُر آیم به سویت 

وای دستم را بگیری در کنارت پا بگیرم

دوست دارم دوست دارم دوست دارم دوست دارم 

دوست دارم یا بمیرم یا به قلبت جا بگیرم

داریوش جعفری 

دیشب اندر بستر غم عکسی از دلبر کشیدم 

از زمین تا آسمانها با خیالش پرکشیدم 

دست بر دامن گرفتم دامن دل را دریدم 

دست و پا و چشم و سر ازدامنِ دل بَر کشیدم 

چشم بستم خواب دیدم دامن رویا گرفتم 

لب انارین چشمها را چشمهء کوثر کشیدم 

گونه ها را گونه ای از رنگ گندمگون گرفتم 

هم که از برق نگاهش بر دلم آذرکشیدم 

این چه رویای عجیبی بود که اندر بین بستر 

گوشهء دنج اتاقم عکسی از محشر کشیدم 

دادم از این شور شیرین قاب عکسی رو به رویم 

دیدمش در شور شیرین محشری از شر کشیدم 

قاب را بشکستم و بیدارگشتم با خیالش 

پشت بر شر کردم و از خیر در دفترکشیدم 

خیر وشری نیست چون در دفتر دل عاشقان را 

عاشقی را وا نهادم صحنه ای دیگر کشیدم 

خط زدم بر طرح گیسو چشم و لعل وخال و ابرو 

سوختم زین کار باطل قصه را از سر کشیدم 

داریوش جعفری


غزل چشم تو را  محتاجم 

و ردیف غزلی با بانو 

میروم از سر آغاز نسیم 

هر طرف میگذرم تا بانو 

عالمی واژه و تک بیت و سرود

 معنی دفترِ دنیا بانو

هر چه گفتیم و نوشتیم نبود

غیر تو بین غزلها بانو

باورم نیست زمینی باشی

تویی از عالم بالا بانو

سیرم از شعر و غزلهای تهی

سیرم از عالمی الّا بانو

داریوش جعفری 

همه شب خیال دارم که ببینمش به خوابی 

چه خیال باطلی در غم هجر او چه خوابی؟

به همان خیال بودم که ندا رسید جان را  

سخنت چو هوشیاران و تو همچنان که خوابی

داریوش جعفری 

مست از نگاه یارم زان یار دلنوازم 

شکریست با شکایت اما بگو چه سازم 

صد سجده کردم او را صد بار ذکر و تسبیح 

بشکست با خیالش صد دفعه هر نمازم

با زلف چون کمندش هر سو کشیده ام تا

گم گشت راه مقصود در این شب درازم 

شعرم به بند بندش تشریح زلف یار است 

پندارِ خلق باشد شاعر نه بندبازم 

شد در هوای یارم جان خاک پای یارم 

این گرچه خود فرود است اما بود فرازم 

صد قطعه شعر گفتم صد برگ دل سرودم 

هر کس به چیزی و من بر این غزل بنازم

درسینه راز دارم دستی به ساز دارم

 آواز شور خوانم با لهجهء حجازم

جانا روا نباشد خونریز را حمایت

مپسند زین میانه دل را به تیغ بازم

داریوش جعفری

آبادگر غیرم و نابود خودم 

بر غیر خلیل هستم و نمرود خودم

 یک دسته گره گشای خلقم خوانند 

من دود شدم از گرهِ بود خودم

داریوش جعفری

بالاتر از آنی که ترا دست بگیرم

 یا اینکه بخواهم تو شوی مرشد و پیرم

 ای کاش بدانم ز کجا هست مسیرت 

تا اینکه به زیر قدمت زار بمیرم

داریوش جعفری

از دام رخ تو دست کی بردارم 

یا دفن کنم یا ز زمین بردارم

 خوشبینم از حالِ خوش و میدانم

 از راه وفا تو میکشی بر دارم

داریوش جعفری

دیرگاهیست دلم حسرت دوری دارد

 و سرم وسوسهء نغمهء شوری دارد

 ماهی قرمز خوش بالهء دریای دلم

 به گمانم هوس تنگ بلوری دارد

بی سبب نیست سر و گوشم اگر می جنبد

 هر کجا می نگرم رد حضوری دارد

پیشه ام گشته صبوری به فراقش اما 


سنگ هم تاب چنین رنج صبوری دارد؟

 هرکه دیده ست رخش دیده به غیری نگشود

 دیدن خال و خطش ارزش کوری دارد

 خواب بودم که مرا مست دو چشمانش کرد

دیدمش چشم که نه چشمهء نوری دارد 

خون دل خوردم و یک بار نگفتم که بیا

 کیست چون من که چنین باد غروری دارد

در گذرگاه خیالم نرود یاد کسی

غیراز آن ماه که هر لحظه عبوری دارد

داریوش جعفری

شب است و یاد چشمانت ربوده خواب را از سر

عجب حال خوشی دارم از آن چشمان افسونگر

نشد یک شب که بی یادت به بالش سر نهم شاید

پس از من کرده ای عاشق  لحاف وبالش و بستر

 عجب سیمای زیبایی عجب زلف دل آرایی 

دو تا چشم سیه داری و مژگانی چنان خنجر

زغال سرخ لبهایت به آتش میکشد جان را

الهی گرد اندامت بسوزم همچو خاکستر

 نمیدانم خدا اینقدر زیبایی چرا دادت

یقیناً خواست در روی زمین بر پا کند محشر

وشاید خواست عالم را کند حیران  نمیدانم

تو را محشر کشیده یا تویی بر جانم ای مه شر

داریوش جعفری 

94/5/17

طنزشیرین ونمک هم درغزلها لازم است 

اندکی تغییر در ضرب المثلها لازم است

 زشت باشد گر دغلکاری به کار دوستان

 اندکی هم کار زشت پیش دغلها لازم است

 طالب فیضی اگر افتادگی آموز لیک 

گاه هم قمپز به پیش بد عملها لازم است

 طعم شیرین عسل از شهد گل باشد ولی

 گه شکربر جای شهدین عسلها لازم است

 روغن و ژل را به موهای مجعد میزنند

 شانه هم گاهی به همراه کچلها لازم است

 بس حرام است قتل اما گاهی از اجرای حق 

قتل باامر ولایت در جملها لازم است

چرت گفتم در غزل در لابه لای حرف راست 

اندکی تغییر در ضرب المثلها لازم است 

داریوش جعفری

تکرار عسل طعم رطب یعنی تو

 مستیِ شرابی از عِنَب یعنی تو

 مهجور ز دریای سخن یعنی من فرماندهِ دریای ادب یعنی تو 

داریوش جعفری

شور و شوقی زده از عمق دلم تا رگ و پوست

 نتوان گفت که این حال چه زیبا و نکوست

همهء علت این سرخوشی ام در این است

که زدم خنده سرِصبح به رخسارهء دوست 

داریوش جعفری

سرِ سودای حرم با دل خود وا ماندم

دلِ من رفت و نصیبی ز حرم نیست مرا

داریوش جعفری 

اندکی تغییر در ضرب المثلها لازم است 
تا نگویند زیره بردن جانب کرمان خطاست
زیرهء داغ غمی بنشست  بر کرمان دل
اینچنین قانون شکستن کار شاه کربلاست 
آب را گویند گردد تا به گودالی رسد
پس چرا لب تشنه در گودال شاهی سرجداست
داریوش جعفری 

شور عشقت به  سرم زد و نمک گیر شدم

 دل و دین بردی و از غیر غمت سیر شدم 

 خواستم  تا که کنم سیر سماوات ولی 

یاد لبهای ترک خورده  زمینگیر شدم  

داریوش جعفری