کعبه هم چادر مشکیست سرش این یعنی
هر چه حسن است پسِ چادر مشکی باشد
داریوش جعفری
چای تلخی هستم اندر استکانی پر تَرَک
کاش با قندِ زبانت طعم من شیرین کنی
داریوش جعفری
هر لحظه به دنبال معانی هستم
آوارهء بزم شعر خوانی هستم
گویند همه که شاعرم اما من
شاعر شدم از بسکه روانی هستم
داریوش جعفری
این بند اسارت معانی عشق است
آوارگی و جنون آنی عشق است
هردم به طریقی دل ما می شکند
اینبار بگویدم روانی.....عشق است
داریوش جعفری
باز باران با ترانه
با نوایی از خراسان
میخورَد بر بامِ قلبم
السلام ای شاه خوبان
اشکبار شوق یارم
بیقرارِ بیقرارم
خانهء موسی بن جعفر
شد گل افشان از حضورش
چشم نجمه گشته روشن
از فروغ فوق نورش
باز آمد نوبهاری
بر زمین از لطف یزدان
نسل هفتم را خدا زد
گوییا بر نام ایران
شد خراسان کوی جانان
از شمیم و عطر قرآن
باقدوم مهربانی
خاک ما شد آسمانی
در خراسان چون حرم زد
خانه نه بیت الکرم زد
سایه گستر شد به خاکم
عشق او راسینه چاکم
حاجی سلطان طوسم
زائرش را پای بوسم
تا قدم را در سرایِ
ضامن آهو کشیدم
بی هوا بین حریمش
نعرهء یا هو کشیدم
مست گشتم روبرویِ
گنبد و صحن امامم
بستم احرامی که گفتم
زائر بیت الحرامم
شکر میدارم خدارا
زائرم کوی رضا را
سر به سجده دیدم آنجا
خیل شاهان و گدا را
گر مهیا نیست من را
طاق و فرش کعبه بوسم
حاجی سلطان عشقم
خادم دربار طوسم
دیدم آن نقاره خانه
نغمه ای از او گرفته
دم ز سلطان خراسان
ضامنِ آهو گرفته
هم فقیر و تاجداران
همرهِ نقّاره داران
از سرِ شب تا سحرگه
بر لبِ شب زنده داران
یا رضا جان یا رضا جان
یا رضا جان یا رضا جان
داریوش جعفری
آواره ترین سفیر تاریخ منم
دلداده ترین دلیر تاریخ منم
ارباب ترین امیر تاریخ حسین
آزاده ترین اسیر تاریخ منم
داریوش جعفری
__________
لب تشنه ترین امید تاریخ حسین
سردارترین عمید تاریخ حسین
بی یار ترین وزیر تاریخ منم
صد پاره ترین شهید تاریخ حسین
___________
پرنورتر از مهر جهانتاب علیست
بی خوابِ تمام خلقِ در خواب علیست
محراب ز سجده اش شرف یافت ولی
مظلوم ترین شهید محراب علیست
داریوش جعفری
گر که سرما بودو رفتی پشت سر در را ببند
اشک میریزم ولی تنها... برو تنها بخند
میروی سرخوش از اینجا تا کجاها.... مانده ام!
جای در بستی عزیزم دست و پایم را به بند
میروی زاینجا ولیکن کاش میگفتی کجا
شهر عطار و خراسان یا دیار شاه زند
بی تو بودن ساده بود اما نمیدانم چه شد
چند روزی بی تو بودن شعله بر جانم فکند
گفتمت بی من برو بی من بمان بی من بخند
بی وفا در پیش چشمم با رقیبانم نخند
دل به رویای تو بستم سرخوشم با یاد تو
گاه هم گریانم ازیاد تو و این حال گند
حال و روز خوش ندارم بی تو در کنج اتاق
مانده ام من را طبیبی یا که هستی دردمند
داریوش جعفری
آه این بند بس است
لای این پنجره را باز کنید
شاید این مرغِ گرفتار
پرش
بستهء زاغکِ خوش لهجهء پیری باشد
و به شوقش بپرد تا تهِ دشت
و بخواند آواز
که بِرویَد به همه دشت فقط نرگس و یاس
گرچه این مرغ در این بند گرفتار شده
ولی انگار که مرده ست همه دشت و دمن
با سکوتی سنگین
که در این بند تو دادی به لبش
نه فقط مرغ و من و زاغک و دشت
که جهانی مرده ست
باز کن پنجره را
که غزلخوان به سوی باغ رود
که بگیرد جانی
همهء شهرِ من و شهرِ شما
و شود عشق مهیا که جهانی بشود
باز کن پنجره را
شاید این مرغ در این شهر بپاشد بذری
آنهم از گوهرِ عشق
که محبت به جهان رویشی از نو بکند
و بسوزد کینه
تا شود دود و شود هیچ
شود شهر پر از
غزلِ نابِ صمیمیت و رقصِ گلِ سرخ
باز کن پنجره را.....
داریوش جعفری
ای قرارم بیقرارم
شوق دیدار تو دارم
بی حضورت ای بهارم
صد گره دارم به کارم
خانهء دل را چراغان کن
خود از فیض حضورت
چشم را روشن کن از طرحِ
دو چشم غرقِ نورت
گرم کن جان مرا از
آفتاب پشت ابرت
جلوه کن ای معنی صبر
ای صبوری پشتِ صبرت
تا به کی چشم انتظاری
تا به کی این بیقراری
تا به کی آشفته حال و
گریه چون ابر بهاری
بی تو یا مولی الموالی
مانده ام با دست خالی
باغ جانم خورده آفت
تا به کی این خشکسالی
ابر شو بر ما بباران
سیل شو ای چشمه ساران
این خزان باز آی و برچین
ای به دستانت بهاران
در حریقم با خیالت
تشنهء جام وصالت
از کجا گیرم سراغِ
وضع حالِ پر ملالت
تو مرادی من مریدم
ای علمدار رشیدم
هم خمیدم هم بریدم
روی ماهت را ندیدم
بس کن ای مه پرده پوشی
تا کجا مهر خموشی
نیش قلب مُنتَظِر را
مُنتَظَر هستی و نوشی
خسته ام ز این زندگانی
ای که تو صاحب زمانی
مانده ام ز این آشنایی
من نهان یا تو نهانی
شد سرانجامِ کلامم
ای که تو هستی امامم
بی تو ای آغاز و پایان
شعر نابی نا تمامم
ای قرارم بیقرارم
شوق دیدار تو دارم
بی تو در اوج خزانم
با تو سرسبزم... بهارم
داریوش جعفری
نقش دلدار من و رنگ غزل یکسان است
شرر عشق و تب و طعم عسل یکسان است
(برقی از منزل لیلی بدرخشید سحر)
فتنه ای کرد که بر اهل ملل یکسان است
بت من با نگهی جان دهد و بستاند
با چنین یار مگر لات و هبل یکسان است؟
بس بلند است و رفیع است که هنگام نگاه
دیدمش دامنش و اوج جبل یکسان است
(یارب این نوگل خندان که سپردی به منش)
جذبه اش بر همهء اهل محل یکسان است
(نه من از پردهء تقوی به در افتادم و بس)
که بلایش به سر اصل و بدل یکسان است
(ای که از کوچهء معشوقهء ما میگذری)
این مثل تا ابد از روز ازل یکسان است
(تا که از جانب معشوق نباشد کششی)
رنج عاشق همه تا وقت اجل یکسان است
داریوش جعفری