شیوه اش در دلبری جان پرور است دلپذیر
تیغ ابرو قاتل جان دو صد مرد دلیر
کشته ها دارد بدونِ ذره ای ردِّ و اثر
اینچنین خونریز باشد در دو عالم بی نظیر
داریوش جعفری
دلبستهء آن چشمم و مژگان و دو زلفش
آن چهرهء زیبای دل انگیز و پریوش
گرمای تنش نیست تب عشق که دارد
در سینهء خود کوه شرر خرمن آتش
داریوش جعفری
19 /6/94
میشد که در خیالم صبح امید باشی
یا اینکه شاد همچون ایام عید باشی
با سایه سار مهرت میشد قریب باشم
میشد که در کنارم چون سرو و بید باشی
جز غم نشد نصیبم از یاد دلفریبت
میشد که شادیم را یک شب نوید باشی
تا کی حجاب گیری در پشت ابر تیره
ای ماه چند خواهی تا ناپدید باشی
در انزوا چه خواهی از لاک غم برون آی
خود شیخ گر نباشی باید مرید باشی
حد میانه ای نیست در این زمانه باید
یا با یزید باشی یا بایزید باشی
ای نوترین ترانه میشد که شعر من را
ادغام یک غزل با شعر سپید باشی
داریوش جعفری
19/6/94
در حلقهء گیسوی توام زار و گرفتار
یک نقطه در این حلقهء مو فاصله مگذار
زلف تو گره بندِ دل و دیدهء ما شد
لطفی کن و با شانه دل زار میازار
با باد به رقص آمده ام بی می و مطرب
برخیز و کمی تار از این سلسله بردار
یا زخم بزن بر دل من یا به تن باد
یا زخمه بیارای و در این بزم بزن تار
ماندم که به این فکر و خیالات خرابت
خواهی چه کسی را تو کنی باز گرفتار
بیچاره منم من که گرفتارم و مجنون
بر دلبر رویایی و فتانه و مکّار
یارب سببی ساز که یا یار ببینم
یا از دل و پایم دگر این سلسله بردار
داریوش جعفری
18/6/94
ز جام چشم خمارت شراب میخواهم
میان بستر عشق تو خواب میخواهم
اگر چه شعلهء چشمت عذاب جان من است
از این پیاله دمادم عذاب میخواهم
میان اینهمه ساز و نوا که درشورند
به یاد قند لبانت رباب میخواهم
به پیچ و تاب دو زلفت تبم تبانی کرد
به پیچ و تاب و تبم از تو تاب میخواهم
تویی تو قبلهء عشقم تویی نیاز و نماز
ز نیتم به وضو از تو آب میخواهم
خراب بادهء عشقم خراب و مجنونم
تو را خرابِ خرابِ خراب میخواهم
اگر چه پیش دو چشمم حجاب میگیری
تو را عیان و به حال حجاب میخواهم
و اگر چو قصه و رویا تویی به درس و کتاب
اگر که تاب ندارم کتاب میخواهم
خلاصه با تو بگویم به هر طریقه و راه
ز جام چشم خمارت شراب میخواهم
داریوش جعفری
18/6/94
دست من نیست اگر پای تو بند است دلم
طرح رخسارهء تو عاشق و پابندم کرد
داریوش جعفری
بیشماری زن زیبا گذر از چشم نمود
دل نبازم به کسی غیر خودت گوهر شاد
داریوش جعفری
ای کاش سرت تاج سری داشته باشد
از رهگذرت کس گذری داشته باشد
عمریست در این باغ نشستی به امیدی
ای کاش امیدت ثمری داشته باشد
بیهوده مکش سر به سر کوچه و بازار
دلدار تو باید اثری داشته باشد
پرواز تو امید محال است بر این شمع
پروانه نشد هر که پری داشته باشد
این ظلمت خود ساختهء بیکسی ات کاش
نوری و فروغ سحری داشته باشد
گفتم که مزن پا به ره عشق که عاشق
باید جگرِ خونجگری داشته باشد
بیهوده مرو راه که معشوقهء مجهول
شاید که مسیر دگری داشته باشد
این بار نشاید که به منزل برسانی
منزل برسد آنکه خری داشته باشد
داریوش جعفری 17/6/94
در لباس همسرم عکس تو را دیدن خوش است
این که هستی دلبرم عکس تو را دیدن خوش است
سینهء تخت و بلورینت پرِ پرواز من
چون تویی بال و پرم عکس تو را دیدن خوش است
داریوش جعفری
طرح زیبایی چشمت بغض و آهم را شکست
حرمت و حجب و حیایِ در نگاهم را شکست
مانده ام شیطان تویی یا من...چه فرقی میکند
قدرتت در دلبری قفلِ گناهم را شکست
داریوش جعفری
من شاعر گمنام همین شهر و دیارم
بیتی است مرا خانه و کاشانه ندارم
اوضاع عجیبی ست ببین همچوخزانم
طوفانی و بارانی و هم زرد عذارم
شوقی به سرم نیست مگر یک غزلی ناب
آنهم به شب شعر شرابی نگارم
سودا زدهء طرهء جانانه ام افسوس
همزاد شب و همنفس باد بهارم
آوای خوشم نیست در این حنجره اما
اوراق مرا خوانده و گویند هزارم
دنیای عجیبی ست شدم همسخن زاغ
همبازی روباهم و قمری به کنارم
طبعم چو گلی نرم و لطیف است و طربناک
پنهان شده در دردم و در چهرهء خارم
بستم دگر این بار سفر از خود و این شهر
خواهم که روم منتظر سوت قطارم
هر جا که روم هرچه شوم حرف من این است
من شاعر گمنام همین شهر و دیارم
داریوش جعفری
17/6/94
جام است مژه اشک می وخانهء ما چشم
ساقی دل و میخانه من و مست شما چشم
بیچاره ترین ذرهء مخلوق خدا دل
آواره ترین ذرهء اعجاز خدا چشم
یک عهد نبستیم و یکی دل نشکستیم
جز در طلب و وسوسه و میل دو تا چشم
یک عمر که دل داد سراسر همه تاوان
تاوان همان بود که میکرد خطا چشم
یارب تو گواهی که در این عمر گرامی
بسیار بلا دیده دل از دست بلا چشم
هر امر کند دیده دلش چشم بگوید
یک بار نگوید به دل از محض خدا چشم
از بس که کشیدیم غم و رنج در این کار
بی دل شد و بر حال خودش گشت رها چشم
چشم و دل از آن روی که یاران قدیمند
از هر چه به جز خواهش دل گشت جدا چشم
بستند یکی عهد دل و دیده و ما نیز
بستیم دگر از رخ هر بی سر و پا چشم
داریوش جعفری
16/6/94
من مست می عشق توام باده نخواهم
از تو بخدا جز نگهی ساده نخواهم
در بند و گرفتارم و دلداده ترینم
در بند خوشم سینهء آزاده نخواهم
دلگیر مشو از من و دل گیر ز دستم
دلداده ترین هستم و دلداده نخواهم
از پای فتادم به مسیر تو و اکنون
چون پای مرا نیست دگر جاده نخواهم
وحشی تر از آنم که شوم طعمهء کس لیک
صیدم به تو و رام تو... قلاده نخواهم
ساییده ترین سنگدل صیقلی ام من
تندیس دلی نرمم و سنباده نخواهم
از سجده به خاک تو قیامم که روا نیست
بیخود شده از خویشم و سجاده نخواهم
داریوش جعفری
16/6/94
یک بیت ز تو خوانده ام ای یار زمینی
الحق و والانصاف چه اوصاف وزینی
عالم همگی حلقهء اعجاز خدایند
تنها تو در این دایرهء چرخ نگینی
فیروزه و یاقوت و عقیق است بهادار
نایاب تو هستی و خودت دُّر ثمینی
فرزند بنی آدم و ذریهء حوا
سلطان زمین فخر جهان عرش نشینی
در پرده و بی پرده یقینت نکند فرق
گفتی و نبی گفت که تو عین یقینی
دلبُرده ترین دلبر مخلوق جهانی
بر خالق خود از همه دلداده ترینی
اینگونه که پیداست همه اهل یسارند
تنها تو یمین ابن یمین ابن یمینی
داریوش جعفری
14/6/94
آوارهء کوی توام و خانه نخواهم
شادم که ترا دارم و کاشانه نخواهم
در دشت دلم دانهء مهر تو نهان است
از غیر تو سیرم به خدا دانه نخواهم
دردانه ترین دلبر دلدادهء دنیا
در دام منی غیر تو دردانه نخواهم
شد قصهء دلدادگیم همچو فسانه
باچشم تو افسون شدم افسانه نخواهم
پروانه و شمعم تو گل و بلبل عاشق
میسوزم و میگردم و پروانه نخواهم
تو میل من و دل بکنی یا نکنی یاد
فرقی نکند غیر تو جانانه نخواهم
آوای تو در گوش من از عهد ازل هست
زان رو نی و چنگ و شب شعرانه نخواهم
تو تاج سر و رهبر عشاق جهانی
با تاجِ تو تاجِ سرِ شاهانه نخواهم
در کنج خیالات پریشان شدهء خویش
آشفته تر از موی توام شانه نخواهم
داریوش جعفری 15/6/94
چندیست که از روی نگارم خبری نیست
آوای خوشی در سرِ مرغ سحری نیست
تا چند گرفتار جنون باشم و بینم
حتی نظری سوی من از منتَظَری نیست
یک عمر شدم دیده به ره تا که بیایی
در رنج فراغم به گمانم ثمری نیست
تا در دل من شعله عشق تو غیابیست
حاصل بجز از چشم تر و خونجگری نیست
گفتم که ببین زار شدم بس که نهانی
گفتی که عیان چهرهء من بر بصری نیست
(گفتی به تو گر بگذرم از شوق بمیری)
مُردَم پیِ رخسار تو جان دگری نیست
بی روی تو ای سرو خرامان بهشتی
همچون گذرم کز گذرم رهگذری نیست
سودای سرم هست نهم سر سرِ کویت
سرمایه سری هست سر از این که سری نیست
صد شعر و غزل ناله زدم تا تو نباشی
ای عشق ز رخسار بهارم خبری نیست
داریوش جعفری15/6/94
پیش چشمان ترم چهرهء دلدار بکش
ناز هر عاشق دلداده و بیمار بکش
سر عشق تو ندارد چو یکی در همه شهر
سر خود گیر و سر از کوچه و بازار بکش
من گرفتار تو هستم تو گرفتار خودی
لا اقل یک نظری سوی من زار بکش
سایهء سرکش همسایهء خود را مپذیر
تن به سرسایهء بی منت دیوار بکش
اینهمه ناز و کرشمه به که میفرمایی
گاهگاهی سر خود جانب گلزار بکش
یا منه پای برهنه به سر باغ و چمن
یا که از پای به دستان خودت خار بکش
متهم کرده مرا دولت عشقم پی قتل
زحمتی نیست اگر زحمتم اینبار بکش
یار ما را نشدی لا اقل اینبار بیا
مهربانانه مرا بر سر این دار بکش
داریوش جعفری
ای وای بمیرم که یکی یار نداری
بیماری و تبدار پرستار نداری
در بادیه تنها و گرفتار جنونی
یک خانه که نه سایهء دیوار نداری
دل در سبدی خون سرِ بازار رساندی
سودای چه داری؟ که خریدار نداری
بی مایه فتیر است و دلت پیشِ کسی نیست
بیهوده مکش رنج که بازار نداری
تاهست دلت در به درِ کوچهء پوچی
پوچی و در این کوچه گرفتار نداری
تسکین غمِ مهلک دل دار خریدی
بر دار رسیدی و دلی زار نداری
تا هست چنین باشد و تا باد چنین باد
بر باد رود عمر چو دلدار نداری
عمرِ تو شود هیچ و شبی زار بمیری
زاری و پریشان ز دلت عار نداری؟
بیهوده به گرد تنِ خود تار تنیدی
آوای خوشی در تن این تار نداری
از گوشه نشینیِ تو دل زار به خود گفت
ای وای بمیرم که یکی یار نداری
داریوش جعفری
شاد از آن روزی که بودی زینت پیغمبرت
در خیالم آمدم استاده بودم در برت
ناگهان تا دیده وا کردم ز جور روزگار
شد بپا عاشور دیگر پیش چشم نوکرت
دیدم آنجا فاطمه آمد به آوای حزین
زار میخواندت ترا در لحظه های آخرت
خواهرت آمد جوابش را تو دادی یا حسین
با تن صد پاره و از آن بریده حنجرت
نیزه ها مصرع به مصرع در گلویت میروند
خون چکد بعد از گلو از دیدگان خواهرت
من نمیدانم بگویم از گلو یا ساربان؟
ساقی آب آورت یا اصغرت یا مادرت؟
پیش چشمت لاله روییده ست در هر سوی دشت
لاله زاران شد زمین از خون پاک اکبرت
یاد داری عزت ایل و تبارت را حسین
حال برخیز و ببین احوال زار دخترت
داریوش جعفری
شاد از آن روزی که بودی زینت پیغمبرت
در خیالم آمدم استاده بودم در برت
ناگهان تا دیده وا کردم ز جور روزگار
شد بپا عاشور دیگر پیش چشم نوکرت
دیدم آنجا فاطمه آمد به آوای حزین
زار میخواندت ترا در لحظه های آخرت
خواهرت آمد جوابش را تو دادی یا حسین
با تن صد پاره و از آن بریده حنجرت
نیزه ها مصرع به مصرع در گلویت میروند
خون چکد بعد از گلو از دیدگان خواهرت
من نمیدانم بگویم از گلو یا ساربان؟
ساقی آب آورت یا اصغرت یا مادرت؟
پیش چشمت لاله روییده ست در هر سوی دشت
لاله زاران شد زمین از خون پاک اکبرت
یاد داری عزت ایل و تبارت را حسین
حال برخیز و ببین احوال زار دخترت
داریوش جعفری
در کوچهء روبروی مایی؟ بانو
انگار که با من آشنایی بانو!
اینطور که دل ربودی از من حتماً
همسایه نه هدیهء خدایی بانو
داریوش جعفری
از حس درونی ام کمی آگاه است
چشمش حرم و دیر و زیارتگاه است
اجزاء مرا به روی کاغذ آورد
میگفت دبیر آزمایشگاه است
داریوش جعفری
گفت قاسم که عمو جان بده اذنم که کنم رو سوی میدان و کنم جان به فدایت که حسین گفت برو سوی حرم نور دو چشمان ترم شعله مزن بر جگرم بعدِ علی اکبرِ رعنا به دلم نیست دگر تابِ غمت زانکه امانت پدرت داد ترا تا که کنم مردی و داماد ترا
رفت حرم گریه کنان زار وَ خونبار چرا من نشوم همسفرِ لشکر ابرار
وَ شد دست به دامانِ خدا حضرت دادار که فرما رهِ چاره که شدم زار و گرفتار وَ یادی ز پدر کرد که میگفت اگر زار شدی بی کس و بی یار و گرفتار شدی باز کن این نامه که گیرد ز دلت رنج و بلا را
گشود آن ورق و رفت چنان باد به سوی شه دین که ای همهء داروندارم اگر از همسفران فاصله دارم به همین خطِ پدر فاصله بردار
حسین دید وَ داد اذن جهادش که رود در بر کفار همان لشکر خونخوار همان قوم ستمکار همان بد صفتان کینه به دوشانِ علی حیدر کرار
که شد جانب میدان و نبودی به بَرَش جوشن و خود و سپری
رفت کفن پوش و صدا زد که منم ابن حسن شیر یل حیدر کرار وَ پروردهء دستان علمدار
اگر مرد کسی هست بیاید وسطِ معرکه اینبار
که آمد به نبردش پسر ازرق شامی و یکی پشت دگر چهار برادر همه را بی سر از آن معرکه بر نار فرستاد که آمد خودِ نامرد و گفتا که گذارم به دلِ اهل وعیال و حرمش داغ
ندانست که این پورِ علی صف شکنِ بدر و حنین است و استاد فنونش پسر ام بنین شخص علمدار حسین است وَ با ضرب عمودی سر او کرد دو تا ناگه از آن سوی گروهی ز قفا ضربه زَدَندَش که زمین خورد ز بالای فرس ناله کشید ای پسر فاطمه بر داد برس بسته مرا راهِ نفس سُم ستوران و ندارم رمقی
بر سر جسمش به فغان گفت حسین خیز و ببین داغ زدی بر جگرم ای پسرم نور دو چشمان ترم
تا که چنین گفت
صدا زد که عمو کشته شدن در رهِ تو از عسلم نوشتر است و چو علی اکبرِ لیلا تن و جان را به رهِ دین خدا کرد فدا و جگر اهل حرم سوخت از این داغ و رهِ ناله گرفتند همه اهل حرم آه ز بیداد که شد هم قدِ عباس تنِ قاسم داماد وَ این آیتی از غربت فرزند رسول دو سرا حضرت ارباب حسین است
داریوش جعفری
"ارنی" مگو بعید است که با زبان بخوانی
و جواب آید از دوست به غیر "لن ترانی"
به درون دل سفر کن و نظاره کن جمالش
که خدای تو عیان است و تو همچنان نهانی
دل و دیده روح و تن را چو یکی کنی ببینی
ز دو صد رهِ نرفته به یکیش در نمانی
تو خودی حجاب این جان تو خودی نقاب جانان
ز میانه خود تو برخیز و ببین رخش عیانی
نه سفر به طور سینا نه گذر به دیر باید
که عنایتی عیانی کُنَدَم به هر مکانی
نکند تفاوتی چند شه و گدا در این ره
که نظر به دوست دارد به خودش قسم شبانی
خط باطلی به خود زن بنشین کنار و بنگر
که ز دوست هرچه دانی تو همانی و همانی
دگر این به یار گویم به همان که گفت موسی
"ارنی"مگو که ما راست جواب "لن ترانی"
دو هزار جهد کردم دو هزار جمله خواندم
همه صورت اند و ظاهر تو نسیم عمق جانی
"ارنی" دگر نگویم ره دیگری نپویم
که تو حی حاضرهستی تو عیانِ بیکرانی
داریوش جعفری
سعی کردم نشود یار ز دلدار جدا
نشود زینب از آن لشکر ابرار جدا
نکند قصد سفر حضرت دلدار حسین
از گلستان نشود آن گل بی خار جدا
هر چه کردم که نریزد به زمین خون کسی
بی ثمر بود و سرم شد به سر دار جدا
میشود از پس این حادثه دلبند رباب
ز تنش سر به دم تیغ شرر بار جدا
یک طرف جسم علی اکبر لیلا به زمین
یک طرف دست گل حیدر کرار جدا
وای از آن دم که شود راس حسین ابن علی
ز تن از وسوسهء درهم و دینار جدا
به تب و تاب به زنجیر تن عابد زار
میشود دست طبیب از تن بیمار جدا
یک به یک سلسله گردند همه اهل حرم
می رسد سنگ ز بام و در و دیوار جدا
دختر و مرد و زن وپیر و جوان فرقی نیست
هر یک از جور و جفا می شود آزار جدا
کاروان اسرا رهسپر کوفه ولی
نشود زینب از او در بر کفار جدا
هر چه کردم نشود یار ز دلدار جدا
بی ثمر بود ومرا کرد از او دار جدا
داریوش جعفری
خدا گفته که بهشت به زیر پاتَه ننه جو
بَرَه مِه بهشت همو برق تیاته ننه جو
صُب تا شِو حرص مُخوری و غُر و غُر سیم مکنی
هَمَه دنیام وِه خدا او غُرغُراته ننو جو
یادِمَه بَچَه که بیدِم هِی مِشُستی پالامِه
قدرِ زحمتت سرِم خاک پالاتَه ننه جو
گلِ گیسِ اِسپیدِت آتیش وِه جونم مِزِنَه
دلِ مِه خونَه مثه رنگ حِناتَه ننه جو
شرمِ ریت اِ دستِ مِه فشارت هی بالا مِرَه
فکر و ذکرِم هَمَه دردِ زُننیاتَه ننه جو
آرزوتَه مِدونِم مِخوای بَری خونَه خدا
دستِ بالِم خالیَه وِه اُو خداتَه ننه جو
یه جوری اشک مِریزی بَرَه حسینِ سر جدا
که دلِم به تِو اِز او اشک عزاتَه ننه جو
سر درِ خونت زدی اینجِه بَرَه امام رضاس
هَمَه زِنه ایم بَرَه امام رضاتَه ننه جو
هرچی که نِوِشتِمَه بَرَت هَمَه حرفِ مِن و
دو کُر و چند تا نَوَه وا دُختِراتَه ننه جو
داریوش جعفری
دیدهام بسیار مه رو کس چو او زیبا نبود
طرح چشمی همچو طرح چشم او شهلا نبود
می خرامید همچو آهو پیش چشمان رقیب
با که گویم که اینچنین رسمی در این صحرا نبود
بیشماری عاشق و دیوانه در این کار داشت
همچو من حتی یکی آشفته و شیدا نبود
آنچنان دور از من دلدادهء دیوانه گشت
گوییا اصلا کسی چون او در این دنیا نبود
قصه ها خواندم رهِ رویا گرفتم بیخودی
آخر آن طنّازِ فرّارم که در رویا نبود
بارها گفتم بمان پیش من و تنها مرو
ساده بودم آن پری یارِ منِ تنها نبود
بعد عمری سر زدم کنج دلم یادِ غمش
شور عشقی در دلم ای کاش بود اما نبود
بس که کردم گریه در ایام هجران و فراق
همچو یعقوب نبی چشمم دگر بینا نبود
حافظم گفتا که باز آید به کنعان یوسفت
آمد اما در نگاهش آن نوازشها نبود
داریوش جعفری
باز هم شعر سرودم که کنم وصف تو عالی
من و این طبع و تو و وصف...چه امید محالی
آمد این وَهم سراغم که تو آلاله و یاسی
تو فراتر ز گل و پاکتر از شهد خیالی
تو و آن چهرهء عرشی من و این صحنهء فرشی
تو و آن سیرت و معنا من و این صورت قالی
چه بگویم ز جمالت چه بگویم ز کمالت
که تو بالاتر از اوصاف کمالات و جمالی
به چه تشبیه نمایم رخ و لعل و خط و خالت؟
که نمانَد به خیالم سخن از وصف تو خالی
دو غزل وصف تو گفتم و دو صد شعر شنفتم
پُرم از جملهء مبهم پُرم از حرف سوالی
تو مثلهای جهان را همه را نقض نمودی
به چه مانی تو؟ ندانم بنویسم چه مثالی
دگر امّید بریدم و دو صد جامه دریدم
نتوان از تو نوشتن چه امیدی به وصالی؟
ز همین چند سرودن ز همین فکر تو بودن
شده ام مست که گفتن نتوانم که چه حالی
تو شب قدری و قدر تو ندانم که مقدر
نشده از تو بگویم سخنی در خور و عالی
داریوش جعفری