خودم:
هوای وصل تو دارم و میدانم که میدانی
به دنبال سرت کارم به صحرا بود حیرانی
نبودی تا ببینی در میان خنده ی دشمن
به اعجاز سخن طوفان نمود عمه چه طوفانی
کویر خشک لبهایت به آتش میکشد جان را
فدای تشنگیهای تو این چشمان بارانی
به خود گفتم که سیلی خوردنم را دیده ای بابا
برای راحت جانم دگر قرآن نمی خوانی
من و داغ و پریشانی تو و آیات قرآنی
خرابه، راس تو، بابا، عجب، این بود مهمانی
من از این سنگ بارانی که شد راس تو میگریم
چه دیدی از سرِ نیزه که تو اینگونه گریانی
مرا با خود ببر بابا از این ویران سرا امشب
وگر نه شام غم را میکشم امشب به ویرانی
داریوش جعفری
#حضرت_رقیه