کاروانی که ترا با گل و ریحان آورد
گوییا یوسف مصری سوی کنعان آورد
ساربان دید چو آشفتگی ام،از سر لطف
شانه را بر سر گیسوی پریشان آورد
تبم از تن شد و تابی به دل و جان آمد
آن دمی کز نفست نسخهء درمان آورد
از رخت جوش شرابین به دل و جان انداخت
و از لبت شیر و شکر بر لب فنجان آورد
سایه ات بر سرم افتاد و نگاهم به رخت
پلک بر هم زدی و خنجر مژگان آورد
سینه ویرانه شد از سیل روان دل ما
سمت ویرانهء دل کرسی سلطان آورد
تکیه زد عشق،چنان حضرت سلطان و سپس
کشت ما را به همان شیوه که خود جان آورد
#داریوش_جعفری
telegram.me/daruosh_jafari