اشعار داریوش جعفری

اشعار مذهبی

اشعار داریوش جعفری

اشعار مذهبی

کاروانی که ترا با گل و ریحان آورد

گوییا یوسف مصری سوی کنعان آورد


ساربان دید چو آشفتگی ام،از سر لطف

شانه را بر سر گیسوی پریشان آورد


تبم از تن شد و تابی به دل و جان آمد 

آن دمی کز نفست نسخهء درمان آورد


از رخت جوش شرابین به دل و جان انداخت 

و از لبت شیر و شکر بر لب فنجان آورد


سایه ات بر سرم افتاد و نگاهم به رخت

پلک بر هم زدی و خنجر مژگان آورد


سینه ویرانه شد از سیل روان دل ما

سمت ویرانهء دل کرسی سلطان آورد


تکیه زد عشق،چنان حضرت سلطان و سپس

کشت ما را به همان شیوه که خود جان آورد


#داریوش_جعفری


telegram.me/daruosh_jafari

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.