از سرم رفت خیالی که تو میدانی و من
دارم امّید وصالی که تو میدانی و من
پر گرفتم بِرِسَم بر سرِ بامت به وفا
با همان بی پر و بالی که تو میدانی و من
عامیِ شهر جنون بودم و از فیض نگاه
تکیه دارم به کمالی که تو میدانی من
سالها دیده به راهم مگر از در آیی
بزنم بوسه به خالی که تو میدانی و من
چیستی تو که زمین را به زمان میدوزم
تا شود نوبت سالی که تو میدانی و من
وعده کردم به همان شوق که من دانم و تو
وعدهء روز محالی که تو میدانی و من
شب اقبال مرا صبح سحر کی آید
برسد نوبت فالی که تو میدانی و من
تا خدا با توام و منتظرم تا گیرم
پاسخم را به سوالی که تو میدانی و من
#داریوش_جعفری
telegram.me/daruosh_jafari