اشعار داریوش جعفری

اشعار مذهبی

اشعار داریوش جعفری

اشعار مذهبی


از سرم رفت خیالی که تو میدانی و من

دارم امّید وصالی که تو میدانی و من


پر گرفتم بِرِسَم بر سرِ بامت به وفا

با همان بی پر و بالی که تو میدانی و من


عامیِ شهر جنون بودم و از فیض نگاه

تکیه دارم به کمالی که تو میدانی من


سالها دیده به راهم مگر از در آیی

بزنم بوسه به خالی که تو میدانی و من


چیستی تو که زمین را به زمان میدوزم

تا شود نوبت سالی که تو میدانی و من


وعده کردم به همان شوق که من دانم و تو

وعدهء روز محالی که تو میدانی و من


شب اقبال مرا صبح سحر کی آید

برسد نوبت فالی که تو میدانی و من


تا خدا با توام و منتظرم تا گیرم

پاسخم را به سوالی که تو میدانی و‌ من


#داریوش_جعفری 


telegram.me/daruosh_jafari

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.