اشعار داریوش جعفری

اشعار مذهبی

اشعار داریوش جعفری

اشعار مذهبی

بداهه 


روی صورت چند وقتی هست

تارهایی سفید میبینم

شور و حال جوانی خود را

همه را ناپدید میبینم



به سرم شوق سَرو ماندن هست

به دلم میل کوهکن بودن

هر چه در نای من گذشتِ زمان

ناز کرد و دمید ، میبینم



دیگر از ادعا گذر کردم

ناتوانم ضعیف و رنجورم

لرزه هایی به پا نشسته و دست

همچنان شاخ بید میبینم



آب از سر گذشته ، رفتنی ام

توشه ام پر زِ پُرز و پوشال است

وقت رفتن رسیده بی تعارف

وقت رفتن رسید ، میبینم



رنگهایی به بوم ، صورتگر

پشت هم میزد و لعابی بود

کم کَمَک رنگ ها کمی کم شد

و لعابها ته کشید ، میبینم



ماجراهای تلخ یا شیرین

اتفاقات خوب و بد دیدم

خوب یا بد دو تا جوان را هم

پشت پایم مرید میبینم



ماجرایم عوض شده انگار

عیب کس را نمیکنم امروز

همه را بیشتر به او نزدیک 

همه را بایزید میبینم



آینه قصه ای برایم خواند

قصه ای که شروع آن این بود

روی صورت چند وقتی هست

تارهایی سفید میبینم


#داریوش_جعفری 


telegram.me/daruosh_jafari

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.