بستر خود را به راهِ موج خون انداختیم
عقل را یکباره در دشت جنون انداختیم
دست از دامان دل دزدیده و بی واهمه
قصه ی فرهاد را در بیستون...انداختیم
این غزال خوش خرامِ زندگانی را ز جهل
فخر کردیم و ز رفتن...شیرگون انداختیم
بعد از ایام بلندی تازه فهمیدیم ما
پرچم عشق و جنون را واژگون انداختیم
هر کسی در سینه اش دل بود و دم از عشق زد
قعر دریای فنایش سرنگون انداختیم
راهِ ما راهی خطا بود و جفا کردیم ما
خانه ی آباد دل را از ستون انداختیم
سجده ای باید به درگاه خدای خود بریم
گر چه این سجاده از مسجد برون انداختیم
#داریوش_جعفری
telegram.me/daruosh_jafari