اشعار داریوش جعفری

اشعار مذهبی

اشعار داریوش جعفری

اشعار مذهبی

داریوش جعفری

بستر خود را به راهِ موج خون انداختیم 

عقل را یکباره در دشت جنون انداختیم 


دست از دامان دل دزدیده و بی واهمه 

قصه ی فرهاد را در بیستون...انداختیم 


این غزال خوش خرامِ زندگانی را ز جهل 

فخر کردیم و ز رفتن...شیرگون انداختیم 


بعد از ایام بلندی تازه فهمیدیم ما 

پرچم عشق و جنون را واژگون انداختیم 


هر کسی در سینه اش دل بود و دم از عشق زد

قعر دریای فنایش سرنگون انداختیم 


راهِ ما راهی خطا بود و جفا کردیم ما

خانه ی آباد دل را از ستون انداختیم 



سجده ای باید به درگاه خدای خود بریم

گر چه این سجاده از مسجد برون انداختیم


#داریوش_جعفری


telegram.me/daruosh_jafari

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.