دست باید برد گاهی بر لب جامی که نیست
یا بگیری تنگ در آغوش اندامی که نیست
گاه باید منزوی شد گوشه ی دنج سکوت
یا که دل را داد بر آن یار خوشنامی که نیست
گاه باید تر کنی از آب باران گونه را
گاه از باران رَوی در زیر آن بامی که نیست
روزگاری میرسد کز آشنا باید برید
رفت کنجی در پناهِ دست اقوامی که نیست
لحظه هایی هست چون مادر کنار طفل نیست
سیر میسازند او را جای آن مامی که نیست
نوکر و خادم نداری آستین بالا بزن
رفع حاجتهای خود کن جای خدامی که نیست
نیستها را میشود با همتی خوش هست کرد
نیستها را هست باید کرد مادامی که نیست
نیستی چون بی سرانجام است هستی پیشه کن
هست را پنهان مکن در پشت الهامی که نیست
#داریوش_جعفری
telegram.me/daruosh_jafari