دل و دین را به که دادی که چنین خاموشی
لب به جام که زدی بی خودی و مدهوشی
سر سودای که داری که به شب تا دم صبح
همه در بستر خوابند و تو در چاووشی
زلف آشفته و چشمان غزلخوان، بَد مست
به کجا رهسپری بهر چه کس میکوشی
چیست این شعله که بر پیکر خود گستردی
شرر چیست به جانت که چنین در جوشی
تا ندانی که دلت در پیِ رخسارهء کیست
نبری ره به دلی و سری و آغوشی
چند روز است مگر مدت عمر گذران؟
که چهل سال شده سهم تو بازیگوشی
با تو گفتم سخن از تجربه ام ، گر چه به نظم
نیست این شعر، که درس است، اگر باهوشی
گفتم این پند شِنو از منِ دیوانهء مست
پر بها عمر گرانمایه به کم مفروشی
داریوش جعفری