با دو ابروی کمانت کار خنجر میکنی
چشم تا وا میکنی چشم مرا تر میکنی
گونه هایت گونه ای از رنگ سرخ دشت رز
زلف چون وا میکنی ولله محشر میکنی
یک نفس جان بخش و جان پرور چو عیسی میشوی
یک نفس دیگر مرا بیمار و مضطر میکنی
خاطرت آزردهء این شور چشمی ها مباد
گرچه با چشمت مرا راهی به بستر میکنی
با صفای هر دمت صد گل شکوفا میشود
بازدم چون میزنی صد باغ پرپر میکنی
کرده ای مجنونم وشهری شده مجنون من
حال لیلایی به کارِ یارِ دیگر میکنی
اینهمه گفتم سخن اما یکی دارم سوال
یک شب اندر بسترِ آغوش من سر میکنی؟
داریوش جعفری
24/6/94