من شاعر گمنام همین شهر و دیارم
بیتی است مرا خانه و کاشانه ندارم
اوضاع عجیبی ست ببین همچوخزانم
طوفانی و بارانی و هم زرد عذارم
شوقی به سرم نیست مگر یک غزلی ناب
آنهم به شب شعر شرابی نگارم
سودا زدهء طرهء جانانه ام افسوس
همزاد شب و همنفس باد بهارم
آوای خوشم نیست در این حنجره اما
اوراق مرا خوانده و گویند هزارم
دنیای عجیبی ست شدم همسخن زاغ
همبازی روباهم و قمری به کنارم
طبعم چو گلی نرم و لطیف است و طربناک
پنهان شده در دردم و در چهرهء خارم
بستم دگر این بار سفر از خود و این شهر
خواهم که روم منتظر سوت قطارم
هر جا که روم هرچه شوم حرف من این است
من شاعر گمنام همین شهر و دیارم
داریوش جعفری
17/6/94