اشعار داریوش جعفری

اشعار مذهبی

اشعار داریوش جعفری

اشعار مذهبی

من شاعر گمنام همین شهر و دیارم 

بیتی است مرا   خانه و کاشانه ندارم 

اوضاع عجیبی ست ببین همچوخزانم 

طوفانی و بارانی و هم زرد عذارم 

شوقی به سرم نیست مگر یک غزلی ناب 

آنهم به شب شعر شرابی نگارم 

سودا زدهء طرهء جانانه ام افسوس

همزاد شب و همنفس باد بهارم  

آوای خوشم نیست در این حنجره اما 

اوراق مرا خوانده و گویند هزارم 

دنیای عجیبی ست شدم همسخن زاغ 

همبازی روباهم و قمری به کنارم 

طبعم چو گلی نرم و لطیف است و طربناک  

پنهان شده در دردم و در چهرهء خارم 

بستم دگر این بار سفر از خود و این شهر 

خواهم که روم منتظر سوت قطارم 

هر جا که روم هرچه شوم حرف من این است 

من شاعر گمنام همین شهر و دیارم 

داریوش جعفری 

17/6/94

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.