اشعار داریوش جعفری

اشعار مذهبی

اشعار داریوش جعفری

اشعار مذهبی

آه این بند بس است

 لای این پنجره را باز کنید

 شاید این مرغِ گرفتار

 پرش

 بستهء زاغکِ خوش لهجهء پیری باشد

 و به  شوقش بپرد تا تهِ دشت 

 و بخواند آواز

 که بِرویَد به همه دشت فقط نرگس و یاس 

گرچه این مرغ در این بند گرفتار شده 

ولی انگار که مرده ست همه دشت و دمن

 با سکوتی سنگین  

که در این بند تو دادی به لبش

 نه فقط مرغ و من و زاغک و دشت 

که جهانی مرده ست

 باز کن پنجره را 

که غزلخوان به سوی باغ رود 

که بگیرد جانی

 همهء شهرِ من و شهرِ شما  

و شود عشق مهیا که جهانی بشود

 باز کن پنجره را

شاید این مرغ در این شهر بپاشد بذری 

آنهم از گوهرِ عشق 

که محبت به جهان رویشی از نو بکند

و بسوزد کینه 

تا شود دود و شود هیچ 

شود شهر پر از 

غزلِ نابِ صمیمیت و رقصِ گلِ سرخ

باز کن پنجره را.....

داریوش جعفری

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.