آه این بند بس است
لای این پنجره را باز کنید
شاید این مرغِ گرفتار
پرش
بستهء زاغکِ خوش لهجهء پیری باشد
و به شوقش بپرد تا تهِ دشت
و بخواند آواز
که بِرویَد به همه دشت فقط نرگس و یاس
گرچه این مرغ در این بند گرفتار شده
ولی انگار که مرده ست همه دشت و دمن
با سکوتی سنگین
که در این بند تو دادی به لبش
نه فقط مرغ و من و زاغک و دشت
که جهانی مرده ست
باز کن پنجره را
که غزلخوان به سوی باغ رود
که بگیرد جانی
همهء شهرِ من و شهرِ شما
و شود عشق مهیا که جهانی بشود
باز کن پنجره را
شاید این مرغ در این شهر بپاشد بذری
آنهم از گوهرِ عشق
که محبت به جهان رویشی از نو بکند
و بسوزد کینه
تا شود دود و شود هیچ
شود شهر پر از
غزلِ نابِ صمیمیت و رقصِ گلِ سرخ
باز کن پنجره را.....
داریوش جعفری