نقش دلدار من و رنگ غزل یکسان است
شرر عشق و تب و طعم عسل یکسان است
(برقی از منزل لیلی بدرخشید سحر)
فتنه ای کرد که بر اهل ملل یکسان است
بت من با نگهی جان دهد و بستاند
با چنین یار مگر لات و هبل یکسان است؟
بس بلند است و رفیع است که هنگام نگاه
دیدمش دامنش و اوج جبل یکسان است
(یارب این نوگل خندان که سپردی به منش)
جذبه اش بر همهء اهل محل یکسان است
(نه من از پردهء تقوی به در افتادم و بس)
که بلایش به سر اصل و بدل یکسان است
(ای که از کوچهء معشوقهء ما میگذری)
این مثل تا ابد از روز ازل یکسان است
(تا که از جانب معشوق نباشد کششی)
رنج عاشق همه تا وقت اجل یکسان است
داریوش جعفری