شب است و یاد چشمانت ربوده خواب را از سر
عجب حال خوشی دارم از آن چشمان افسونگر
نشد یک شب که بی یادت به بالش سر نهم شاید
پس از من کرده ای عاشق لحاف وبالش و بستر
عجب سیمای زیبایی عجب زلف دل آرایی
دو تا چشم سیه داری و مژگانی چنان خنجر
زغال سرخ لبهایت به آتش میکشد جان را
الهی گرد اندامت بسوزم همچو خاکستر
نمیدانم خدا اینقدر زیبایی چرا دادت
یقیناً خواست در روی زمین بر پا کند محشر
وشاید خواست عالم را کند حیران نمیدانم
تو را محشر کشیده یا تویی بر جانم ای مه شر
داریوش جعفری
94/5/17