اشعار داریوش جعفری

اشعار مذهبی

اشعار داریوش جعفری

اشعار مذهبی

هر زمان کردم نظر دیدم که بیداری چرا؟ 

پیش رویم چادر از رو برنمیداری چرا؟

کس نمیگوید سلامم کس نمیگوید جواب 

بین این غمها تو قفلِ غم به لب داری چرا؟

رنگ رخسارت خبر از حالِ زارت می دهد 

کارِ خانه پس چرا؟ لبخندِ اجباری چرا؟ 

تا که پرسیدم زِ حالت زود گفتی بهترم 

پس بگو دستت زِ پهلو بَرنمیداری چرا؟

ردِّ خونِ محسنم روی زمین باشد ولی 

خیره با چشمان کم سو سوی مسماری چرا؟  

یارِ هجده ساله ام رنگت چنان صدساله هاست  

دست بر زانو خمیده سمتِ دیواری چرا؟

این دعایت را شنیدم مرگ میکردی طلب 

نوبهارِ خانه ام از عمر بیزاری چرا؟ 

ای همه پشت وپناهم عزمِ رفتن کرده ای؟  

قصدِ این داری که از من دست برداری ؟چرا؟

صبح تا شب کارِ خانه نیمهء شب گرمِ آه 

هرزمان کردم نظر دیدم که بیداری چرا؟

داریوش جعفری

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.