اشعار داریوش جعفری

اشعار مذهبی

اشعار داریوش جعفری

اشعار مذهبی

هرچه بود از نبی ومادرش آموخته بود

بارِ سنگینِ غمی در دلش اندوخته بود

رفت ازخانه و برگشت ولی طول کشید 

چادرش خاکی و رخساره بر افروخته بود 

سینه اش معدنِ اسرارِ نبی بود و علی 

میخِ در سینه و اسرار به هم دوخته بود

لشکری مردنما پشتِ درخانهءاو

هیزمِ بغض نشاند آتشی افروخته بود 

شررِ آتش کین تا که زِ در بالا رفت 

یک پرستو زِ برش رفت و پرش سوخته بود  

آنچنان چهره به چادر زِ علی می پوشاند

گوییا سیلیِ کین این دو به هم دوخته بود 

دلِ شب بُرد علی پیکر او را به بقیع 

آه برگشت ولی بال وپرش سوخته بود

داریوش جعفری

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.