این چه بازار شلوغی است پرازنیزهءجنگ
حرف مهمان بودوطفل وسرومعجروسنگ
این همه شوق عجب قوم عجیبی هستند
گوییامنتظر قوم غریبی هستند
فکرکردم که به دل شوق زیارت دارند
گوش کردم نه فقط میل به غارت دارند
فکراینان همگی شوم وبسی ننگین است
خانه هاشان پرِسنگ وهمه جا آذین است
صحبت ازکودک ششماههء عطشان باشد
حرف ازدست و سر و موی پریشان باشد
همه گویند که توطفل پیمبرهستی
این شنیدم پسروثانی حیدرهستی
دین من دین شمانیست ولی فهمیدم
وصف و اوصاف کمال پدرت بشنیدم
کوفی ام گفت که نام توحسین است حسین
کوفه دارد ز تو و باب تو بر گردن دِین
کوفه از عشق به دل درد ندارد برگرد
بخدا کوفه یکی مرد ندارد برگرد
کاش تا من بشوم خاک به پای تو حسین
گر ندانم تو که هستی بفدای تو حسین
داریوش جعفری