پروانهء پرشکسته ام با پرِخویش
افتاده به راهم به سوی دلبرِخویش
ازشهر جفا بار سفر را بستم
باحال نزار برمزارش هستم
لب رابه سخن سوی دلش بازکنم
تاشرح غمش دوباره آغازکنم
ای شمع بشر رسیده پروانهء تو
تاراج نموده خصم گلخانهء تو
روزی که تودر کرببلا پای زدی
گفتم که تودر خاک بلاپای زدی
ای وای که این بلا به دامن بنشست
برحنجرتو به شانهء من بنشست
دیدم به نظرداغ همه آل علی
بودم همه دم به اشک دنبال علی
برنیزه سرعلی اکبردیدم
یک شهرپرازکینهءحیدردیدم
دیدم که سرتوبرد در کنج تنور
دیدم سرنی کتاب تورات وزبور
دیدم چو سرتوبرد آن نصرانی
آمد به میان به حالتی طوفانی
گفت این سرپرخون که به من مهمان است
ای قوم پلید این همان قرآن است
یارا تو ندیده ای چه دیدم درشام
میریخت به سر سنگ و خس و خار زبام
خواندندخوارج وبه ماسنگ زدند
بردامن وموی کودکان چنگ زدند
آن لحظه که شد سرِتو دربزم یزید
جان وتن کودکان تو میلرزید
افراشته سردهان گشودم به سخن
خواندم ز کتاب آیه ها دلبرِمن
گفتم که تمام دین وقرآن این است
این سرورمومنان خوش آیین است
دادم همهءقوم ستمگر برباد
حال آمده ام زیارت ازسنگ آباد
اینها همه خرج این سفربودمرا
یک داغ چنین خمیده بنمودمرا
سربسته بگویمت ترا ای دلبر
درشام رقیه شدشبیه مادر
برخیزببین که بی پروبال شدم
چون سرو بُدم ازغم تودال شدم
ای شمع هدی سرتوراخصم برید
تاشدسرتوبهر هدایت خورشید
داریوش جعفری