آمدم تا که بگیرم زتبارم خبری
نیست جزداغ در این دشت ز یارم اثری
ای پرستوی غزلخوان من وآل نبی
نیست حتی زتنت ذره ای از بال وپری
مرغ باغ ملکوتی زچه رونیست ترا
سوز شعری سخنی حنجرهء نغمه گری
دل ودین بردی ورفتی شده ام در پیِ تو
آه آواره به هر کوچه و هر رهگذری
خیز و بنگر که دگر نیست توان در بدنم
بس کشیدم به رهت رنج، زِ بَد همسفری
سهم توخون گلوبود در این راه حسین
سهم من گشت غمِ دربدری خونجگری
این سفر بود پر از رنج و بلا درد ولی
زدم ازقدرتِ حق کاخِ شرر را شرری
دست من بسته شد و رهسپر شام شدم
نه عدوبرد، سرم رفت به دنبال سری
قول دادی تومرا تاکه نفس درتن ماست
بی من ای یار سرت را به سرایی نبری
حال بی سر به سفررفتی ودارم امید
همچنان دخترخود خواهرِ زارت ببری
داریوش جعفری